محمد مختاری
Born
in Mashhad, Iran
April 21, 1943
Died
December 03, 1999
Website
![]() |
تمرین مدارا: بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و...
3 editions
—
published
1988
—
|
|
![]() |
زاده اضطراب جهان: ۱۵۰ شعر از ۱۲ شاعر اروپایی
3 editions
—
published
1993
—
|
|
![]() |
آرایش درونی
—
published
1999
|
|
![]() |
مجموعه اشعار محمد مختاری
—
published
2016
|
|
![]() |
بر شانه فلات
—
published
1977
|
|
![]() |
منظومهی ایرانی - یک منظومهی بلند
|
|
![]() |
انسان در شعر معاصر
|
|
![]() |
هفتاد سال عاشقانه
3 editions
—
published
2015
—
|
|
![]() |
اسطورهی زال
4 editions
—
published
1990
—
|
|
![]() |
چشم مرکب
—
published
1999
|
|
“من البته دلم می خواهد میهنم را تخیل کنم. خوب هم تخیل کنم. دلم می خواهد رویاهای مردم را بفهمم. اما این تناقض و تلخکامی جلو همه چیز را می گیرد. هم تخیل آدم ها را له می کند، هم رویاهای آدم ها را در چنبره ی این بی خوابی ها فرو می شکند. عرصه ها تنگ می شود. روزمره گی حتی امکان شفقت را هم از مردم می گیرد. مجال خیال را از بین می برد. زندگی کم کم به کمبود تخیل و شفقت دچار می شود. در نتیجه حرفش بیشتر از خودش است. پس مرگ چهره ی مسلط تری پیدا می کند.”
―
―
“وقتی زمان تراکم اندوهی است
و لحظه لحظه گلویت را می فشارد
وقتی که چشمهایت در گودنای حفره رخسارت تاب می خورد.
آه
این آدمی چگونه جهان را به دوزخی تبدیل می کند
از یاد می برم تمام شعرهای عالم را
و از گلویم آوایی چون دود برمی آید.
با وسعت کویر نگاهم رها شده ست
و مثل ماسه تنت را می بینم
که آرام و ذره ذره می کاهد و به باد می رود.
از سایه ات که در نفس نور می جنبد
آوای استخوان هایت در چارسوی عالم می پیچد
و سرنوشت ات
از سرزمین خسته ات آن سوتر
بر نیمی از تمام زمین خانه می کند.
این سرنوشت کیست
وز سینه کدام جهنم وزیده است؟
از هر طرف که میروی
آشفته بازمی آیی
و خویشتن را در می یابی.
مائیم و این زمانه
و دیگر کجای عالم را باید شکافت؟
داننده ای نبود و گشاینده ای نبود
جز دست هایت از همه آفتاب
بر رازهای دایمی ات
تابنده ای نبود.
تاریک مانده است زمانت
و اندیشه ات به دایره بام و شام
درمانده است و راه به جایی نمی برد.”
― قصیدههای هاویه
و لحظه لحظه گلویت را می فشارد
وقتی که چشمهایت در گودنای حفره رخسارت تاب می خورد.
آه
این آدمی چگونه جهان را به دوزخی تبدیل می کند
از یاد می برم تمام شعرهای عالم را
و از گلویم آوایی چون دود برمی آید.
با وسعت کویر نگاهم رها شده ست
و مثل ماسه تنت را می بینم
که آرام و ذره ذره می کاهد و به باد می رود.
از سایه ات که در نفس نور می جنبد
آوای استخوان هایت در چارسوی عالم می پیچد
و سرنوشت ات
از سرزمین خسته ات آن سوتر
بر نیمی از تمام زمین خانه می کند.
این سرنوشت کیست
وز سینه کدام جهنم وزیده است؟
از هر طرف که میروی
آشفته بازمی آیی
و خویشتن را در می یابی.
مائیم و این زمانه
و دیگر کجای عالم را باید شکافت؟
داننده ای نبود و گشاینده ای نبود
جز دست هایت از همه آفتاب
بر رازهای دایمی ات
تابنده ای نبود.
تاریک مانده است زمانت
و اندیشه ات به دایره بام و شام
درمانده است و راه به جایی نمی برد.”
― قصیدههای هاویه
“همزاد چشمهای توام در بازتاب آشوب
که پس زده است پشت دری های قدیمی را و نگران است.
آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید.
و روشنای بی تردیدت
از سرنوشتم اندوهگین می گردد.
دنیا اگر به شیوه چشم تو بود
پهلو نمی گرفت بدین اضطراب...
از پرده ها فرود می آید ماه
وز شاخه های بید می آویزد
و لای سنگ و بوته و خاکستر
از باد
آرامش زمین را سراغ می گیرد.
شاید صدای گنجشکی از شاخه سپیده نیاید.
شاید که بامداد خو کرده است با خاموشی.
چشمان بسته ات را اما می شناسم
و زیر پلکهایت
بیداری من است که بی تابم می کند...”
― سحابی خاکستری
که پس زده است پشت دری های قدیمی را و نگران است.
آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید.
و روشنای بی تردیدت
از سرنوشتم اندوهگین می گردد.
دنیا اگر به شیوه چشم تو بود
پهلو نمی گرفت بدین اضطراب...
از پرده ها فرود می آید ماه
وز شاخه های بید می آویزد
و لای سنگ و بوته و خاکستر
از باد
آرامش زمین را سراغ می گیرد.
شاید صدای گنجشکی از شاخه سپیده نیاید.
شاید که بامداد خو کرده است با خاموشی.
چشمان بسته ات را اما می شناسم
و زیر پلکهایت
بیداری من است که بی تابم می کند...”
― سحابی خاکستری