I pollici di Tistù, invincibili come una formula incantata, sono più potenti di una bacchetta magica e fanno fiorire tutti i semi nascosti torno a noi. La magia che nasce dal cuore è imbattibile. Non ci credete? Allora leggete qui come ha fatto Tistù a fermare la guerra.
Maurice Druon was born in Paris. He is the nephew of the writer Joseph Kessel, with whom he wrote the Chant des Partisans, which, with music composed by Anna Marly, was used as an anthem by the French Resistance during the Second World War.
In 1948 he received the Prix Goncourt for his novel Les grandes familles. On December 8, 1966, he was elected to the 30th seat of the Académie française, succeeding Georges Duhamel.
While his scholarly writing earned him a seat at the Académie, he is best known for a series of seven historical novels published in the 1950s under the title Les Rois Maudits (The Accursed Kings).
He was Minister of Cultural Affairs in 1973 and 1974 in Pierre Messmer's cabinet, and a deputy of Paris from 1978 to 1981.
با صدای خانم افسانه بایگان عالیعالی بود میتونم با اطمینان بگم کتاب " مغازه خودکشی" یک اسکی نا موفق و درجه چندم از این کتابه اینم جزو کتاباییه که برای کاکتوسکهامون خواهیم خواند :))
0- من یهسری چیزها رو از تویی که این متن رو میخونی نمیدونم؛ نمیدونم چندسالهای، نمیدونم کجای جهانی، نمیدونم سواد داری یا نداری (این رو یحتمل داری البته)، نمیدونم هنوز حافظهات یاری میکنه یا نه، از هیچکدوم از اینا خبر ندارم، ولی تو باید این کتاب رو بخونی. هیچ انسانی نباید توی دنیا باشه که ماجرای زندگی تیستو رو نشنیده باشه.
1- معمولا یهسری چیزها هست که هر آدمی دوست داره بقیه و مخصوصا اطرافیانش رو بهش سوق بده. مثلا من یکی شدیدا و تقریبا لجامگسیخته، دیگردوستی و "رو به سوی دیگری داشتن" رو دوست دارم توی اطرافیانم ببینم. پیشنهاد کردن و ترغیب به خوندن یه کتابی هم که خیلی دوستش داشتم، میره جزو این موارد؛ پس لطفا "تیستوی سبزانگشتی" رو بخونید. اگه بچهای دور و بر خودتون دارید که از قضی سواد نداره، شما وظیفه دارید ماجراهای تیستو رو براش بخونید. آخه میدونید خیلی احتمال داره بچهها تو خیال خودشون همراه تیستو بشن و همونجوری که تیستو خودش رو باور کرد، بچهها هم با خودشون خوب باشن و خودشون رو دوست داشته باشن و آرزو کنن، آرزویی که خودشون دوست دارن نه آرزوی یهسری آدم بزرگِ بیآرزو!
2- عجیبه، حسرت میخورم که چرا بچه بودم هیچوقت هیچجایی این کتاب رو ندیدم یا کسی بهم نگفته بود که بخونم. البته قطعا اگه بچه بودم و داستان تیستوی فرشته رو میخوندم احتمالا خیلی از چیزهاش رو از دست میدادم و نمیفهمیدم، ولی قطعا کیف میکردم. برای همین سعی میکنم یه عالمه جاهای مختلف برم و برای استفاده بچهها مختلف کتاب "تیستوی سبزانگشتی" رو بذارم. راستی اگه شما هم خوندی این کتاب رو و خوشت اومد، این کار رو بکن. ثواب داره :)
3- من بچه بودم یه کلهشقی و پررویی خاص خودم رو داشتم، همیشه چیزهایی رو دوست داشتم که انتخاب خودم باشن یا خودم کشفشون کنم. مثلا خوندن کتاب توی دوران دبستان و راهنمایی من منحصر شده بود توی یهخروار دائرهالمعارف (مخصوصا نجوم)، یه جهانی کتاب در مورد هوافضا و فیزیک، یکی از علتهای این اتفاق هم یک معلم بد بود. معلمی که هیچوقت دوستش نداشتم. ماجرا در مورد اون معلمِ بدعنق و بداخلاق کذایی بود که به اسم زنگ "کتاب" به بچهها حس ناکافی بودن میداد و رسما به اسم رمز کتاب بچهها رو زجر میداد؛ فرض کن بچهها قراره کلی از آثار کلاسیک دنیا از جمله تامسایر و بینوایان، کلی داستان تاریخی و جنایی بخونن، ولی برای تک تک قدمها، یه علم یزیدی تو کلاس باشه که باعث بشه چهارستون بدنشون بلرزه. حالا من شانس آورده بودم که با خیال راحت معلم گرانقدر رو دایورت و به کناری مینهادم و کارهاش رو انجام نمیدادم، چون میدونستم اگه بخواد زیاد گیر بده نه درساش اونقدر مهمه که مدرسه اذیتم کنه، نه اینکه خانواده به خاطر گیرهای اون معلم کذا من رو بازخواست کنن. ولی تنفرم از اون معلم که میخواست ادبیات رو زنجیر کنه به پامون، کاری کرد که من از بچهای که عاشق تنتن و لوکخوششانس بود توی بچگی، برسم به یه خوره و دیوانهٔ کتابهای علمی و دشمن هرچی ادبیات و کتاب فانتزی.
4- خلاصه، سرتون رو درد نیارم، من به تجربه خودم و اندکی همبازی شدن با بچهها سر کلاس انشا، فهمیدم که معلم باید تسهیلگر روند مطالعه بچهها باشه. معلم باید از اینکه بچهها اهل مطالعه هستن تعریف کنه، بهشون مباحث پایهای و مهم رو جذاب شرح بده، بستر کتابخوندن رو آماده کنه و خلاصه کاری بکنه که بچهها خودشون برن سراغ کتاب خوندن. حالا من که دوست دارم بچههای بیشتری این کتاب رو بخونن، بعیده برم و مستقیم این کتاب رو بذارم توی دست یه بچه، بلکه این کتاب رو توی کتابخونههای مختلف میذارم که شاید یهروزی یه بچهای کشفاش کرد و با تیستوی سبزانگشتی خیال کرد، خیال کرد آرزوهای خودش رو. شاید اون بچه هم خوشش بیاد و این مسیر رو ادامه بده و از تیستو با بقیه حرف بزنه. خدا رو چه دیدی؟
5- در ضمن یکی از چیزهای مهم توی کتاب کودک، زیبایی و چشمنواز بودن کتاب کودکهاست. آخه شما فرض کن، یه بچه مدتها خیره بشه به زیبایی جلد یه کتاب یا وقتی داره عین اسب توی راهروهای مدرسه دنبال یکی از دوستهاش یورتمه میره چشمش بیافته به جلد یه کتاب. اینا خیلی خیلی مهمه. این میشه محل آشنایی با کتاب. با دنیاهای جادویی و خیالانگیزی که توی هر کتابی و لای کلمات چشمانتظار خدای جدید خودشه. آخه میدونید بچهها توی دنیای خیال خودشون تکخدای ممکن اند و کتابها هم کلید ورود به درگاه باری تعالیِ خیال اند. کلمات چیزی اند که خلاقیت و خیال رو روشن میکنن.
حالا اینا رو گفتم که بگم آقای حقیقی این چه طرح جلد ناکوک و بدیه که برای این کتاب طراحی کردی؟ هرچی هست جز چیزی که برای بچه جذاب باشه (طرح جلد اینجا توی گودریدز با نسخهها جدید کتاب فرق داره). از زمانی که فهمیدم طراح جلد یکی از زشتترین طرح جلدهای کل بازار نشر فارسی که نشر مرکز باشه توسط همین آقای حقیقی، طراحی (؟!) میشه ماجرای اون "حقیقی"های کذایی پای جلدهای نشر مرکز رو فهمیدم. خلاصه که نازیبا هستند اونم شدید به مدت مدید.
یک گونه از ادبیات هم باید باشد به اسم ادبیات شفاگر که دستت را بگیرد و از روزمره زندگی پرتت کند به یک دنیای دیگری که تویش از جنگ و نهیلیسم و دعوای خدا و شیطان خبری نباشد و تو باشی و یک جهان فانتزی و درخشش روزهای کودکی و شیرینی رویاها و آرزوهای خوب محال. این چیزی است که من در ژانر ادبیات کودک و نوجوان پیدایش می کنم و اینطوری روزهای ابری سرد غم زده را طی می کنم.تیتسو سبز انگشتی برای من همیشه یادآور خاطره روز پس از طوفان خواهد بود که توانست با بودنش از تلخی آن طوفان بکاهد.
Found this old book among my things while cleaning up today. Nostalgia took over me, as it was one of my childhood favorites. Decided to reread it, and was pleasantly surprised, because it felt as relevant to me, now an adult, as it did so many years ago.
This little book is so sweet, addressing major issues through the eyes of a child.
You take something from it if you're 10, and it still has new things to tell you when you're 26.
معرفینامه تیستوی سبزانگشت، کتابیست دوستداشتنی و شیرین برای همهی سنین به قلمِ «موریس دروئون» نویسندهی فرانسوی. برای من کتابیست کاملا همرده و همتراز با «شازده کوچولو» بدون هیچگونه اغراق و خواندنش در آخرین روزِ سال ۱۳۹۹ لبخند را به روی لبم آورد و من آن را برای شروعِ سال جدید به فالِ نیک میگیرم.
نظرنامه در ابتدا بابت ترجمهی روانِ آقای «محمد غفوری» از ایشان تشکر و قدردانی میکنم و همانندِ ایشان در مقدمه از زحماتِ خانمِ «لیلی گلستان» که برای نخستین بار در دههی پنجاهِ شمسی اقدام به ترجمهی این اثرِ دوستداشتنی کرد نیز قدردانی میکنم.
برای توصیفِ کتاب از قلمِ مترجم در مقدمه وام میگیرم: "داستانِ این کتاب دربارهی پسرکی به نام «تیستو» است که انگشتانش خاصیتی سبزکننده دارند و دست به هرچه که میبرد سبز میشود و به سرعت گلی زیبا از آن میروید. تیستویِ سبزانگشت آینه است. آینهای که پسرکی کم سن و سال در برابر ما نگه میدارد تا نیمهی تاریکِ خود، جنونِ جنگ، بیاخلاقی و تناقضمان را ببینیم و شرمنده شویم. روایتی که در تمامِ تلخی و شیرینیاش به ما تلنگر میزند که شاید انسان یعنی همین کودکان و اینکه شاید کودک پس از «آدم بزرگ» شدنش دیگر انسان نیست."
نقلقول نامه "آدمبزرگها دیوانهی این هستند که هرچه غیرقابلِتوضیح است را توضیح دهند. هرگاه اتفاقِ عجیب و غریب و غیرمنتظرهای رخ میدهد به هول و ولا میافتند. چنانچه اتفاقِ جدیدی در دنیا بیفتدِ کمرِ همت میبندند تا ثابت کنند که این چیزِ جدید،خیلی هم جدید نیست و یکی از همان چیزهاییست که قبلا هم در مورد آن میدانستنهاند."
"آدمها به هرچیزی عادت میکنند، حتی به شگفتانگیزترین چیزها."
"امروز یاد گرفتم که وقتی قلبی غمگین باشد، علمِ پزشکی نمیتواند کاری انجام دهد. فهمیدم که ادم برای خوب شدن، اول باید میل به زندهماندن و زندگی کردن داشته باشد."
"ژیمناست گفت: گریه کن تیستو، گریه کن. گریه برایت خوب است. آدم بزرگها جلوی گریهشان را میگیرند اما این کار غلط استِ اشکشان در تنشان یخ میزند و همین قلبشان را سنگ و سخت میکند."
کارنامه طبقِ روالِ گذشته من کتابها را با کتابهای مشابهِ خودشان مقایسه میکنم و مرجعِ قابلِ مقایسه در موردِ این کتاب برای من «شازده کوچولو» هست و چون برای آن کتاب ۵ستاره منظور کردم بدون هیچگونه شک و تردیدی برای این کتاب نیز ۵ستاره منظور میکنم و خواندنِ این کتابِ دوستداشتنی را به تمامِ دوستانم پیشنهاد میکنم.
عیدی نامه پیشاپیش فرا رسیدنِ نوروزِ ۱۴۰۰ را به دوستانِ عزیزم تبریک عرض میکنم و برایتان سالی متفاوت از گذشته توام با آرامش، سلامتی، ثروت و قلبی سراسر از خوشی آرزو میکنم و به عنوانِ عیدی نسخهی پیدیاف کتاب را ساختم و در کانال قرار دادم. جهت دانلود میتوانید از لینک زیر آنرا دانلود نمایید و از خواندنِ آن در تعطیلاتِ نوروز ۱۴۰۰ لذت ببرید: https://t.me/reviewsbysoheil/164
This book is a classic of my childhood; my old copy fell apart years ago, from having been read a hundred times, carried around everywhere, and probably dropped in the bath once or twice. I recently found a lovely copy at the bookstore and I couldn’t help myself: my shelves simply needed a copy of “Tistou les Pouces Verts”.
Written by Maurice Druon, who’s historical saga “The Accursed Kings” made him a huge success (and the direct inspiration for Mr. Martin’s fantasy saga/hot mess “A Song of Ice and Fire”), this book was something no one saw coming when it was published in the 1950’s. Druon had been writing about kings, queens, popes, politics, assassinations and wars for years – and then he went and published a children’s book about… flowers?!
Yup, flowers.
Tistou is a child born into a very wealthy and privileged family: his father is rich and handsome, his mother beautiful and sweet, they live in an enormous house that is kept clean and shiny by kind servants, and have a huge garden lovingly tended by a mustachioed gardener. In other words, a fairy tale, right? Until Tistou is sent to school, where he can’t help but fall asleep in class every single day. His father decides that Tistou will not go to school, and instead, be educated by being taken around various places in the city in order to learn about the world, how it works, and everyone’s place in it. What he could not have foreseen was how Tistou would react to the sudden understanding that the world is not the beautiful, sparkling place he has always believed it to be – and how he will go about trying to make the world a better place.
Looking back, I wonder if Druon had read anything about Buddhism, because the chapters where Mr. Trounadisse shows Tistou places like the hospital, the prison and his father's cannon factory are very reminiscent of the stories about the Buddha wandering the streets of his father’s kingdom and being shocked by the sight of sick, old and dying people. Both Tistou and the Buddha’s heartbreak at the sight of all this suffering kicks them into action, which in Tistou’s case is directly linked to the discovery of a very special ability: he has green thumbs! This means that whenever he touches a place where a plant or flower’s seed has been, it causes them to bloom and grow almost instantaneously. Well, what is a young boy with green thumbs and a big heart to do in the face of unhappiness?
In many ways, it’s similar to “The Little Prince” (https://www.goodreads.com/review/show... a tale that you first read as a child but can find moving and meaningful at any age. It can feel similarly preachy and heavy-handed (Are you telling us that war is bad, Mr. Druon?! What!?!), but its timeless fairy-tale-like charm trumps any cynical criticism I could have about it.
When I see a lush garden, or when I give or receive flowers or a plant, I always think of Tistou. It might be silly, but I like to imagine the little boy sticking his thumbs deep in a planter and step back, satisfied in the knowledge that soon, something beautiful and green will be growing where he was.
A classic of French children literature that should not be missed.
به نظرم واقعا کتاب خیلی خوبی بود،نمیدونم چرا اخیرا دلم میخواد کتاب هایی که برای کودکان نوشته شدن رو بخونم!حس میکنم حقیقت بیشتری توی این کتابا گفته شده...هرچی ادم بزرگتر میشه ،بیشتر درگیر کلیشه ها و باید و نباید ها میشه و همرنگ بقیه میشه...از یه زمانی به بعد رویاهاش و تفاوتهاش رو فراموش میکنه و هدف هاشو رها میکنه.... وقتی این کتاب رو میخوندم همش به شازده کوچولو فکر میکردم.هردو کتاب تاثیر شگفت انگیزی روی من داشتن. پیشنهاد میکنم اگر این کتاب رو نخوندین بخونیدش،ممکنه یه چیزایی براتون یادآوری شه😊🌱 یادم باشه در آینده، اگر احیانا برای خودم خانواده تشکیل دادم و صاحب بچه هایی شدم،این داستان هارو بارها و بارها براشون بخونم....💫😌
این کتاب نبود. خود خود جادو بود. چقدر لذت بردم . نگاه کردم به اندازه ی کافی ریویو هست و لازم نیست من چیزی توضیح بدم. اینو بیشتر نوشتم برای یادگاری خودم . از اون کتاب هاییه که احتمالا باز هم بر می گردم و روزی دیگر دوباره خوانیش می کنم.
سه شنبه دوم فروردین هزار و چهارصد و یک. اولین کتاب تمام شده در این سال. به فال نیک میگیرم ¯\_(ツ)_/¯ چقدر من دوست داشتم این کتاب رو هم اکنون به داشتن یک تیستوی سبز انگشت نیازمندم! قصد خوندن این کتاب رو دارید ، بدانید و آگاه باشید که دلتون غنج میره برای تیستویِ عزیزم. پسر سبز انگشت قصه، کاش می شد مهربونی رو مثل تیستو تکثیر کرد. پسر سبز انگشتی که با سرانگشتان جادوییش ، دنیا رو به جای قشنگ تری تبدیل کرده بود. حتی با انگشتان سبزش، جلو�� جنگ رو هم گرفت. ♥‿♥ عاشقت شدم تیستوی عزیزم. ------------------------ ترجمه آقای محمد غفوری عالی بود.
So perhaps the messages presented and featured in Maurice Druon's 1957 novel Tistou mit den grünen Daumen (with the French original title being Tistou les pouces vests) might indeed be regarded as a trifle too philosophical and maybe even rather overly heavy-handedly pro nature and anti war, as well as anti industry. However and in my humble opinion, Druon’s featured text for Tistou les pouces vests (and of course also in translations like in Tistou mit den grünen Daumen et al) is so delightfully sweet and little Tistou with his green thumbs (which he uses in the gardens, to cheer and cure a paralysed girl, but most importantly and by specific and necessary design to thwart his industrialist father's war and weapon mongering with and by basic and total lower power), he is so totally and utterly winsome that this does not really matter all that much (or perhaps I should say that this never mattered all that much to me when I read Tistou bit den grünen Daumen over and over in 1975, when I was nine years old, and still does not matter either).
A simple and caressingly beautifully heartening and evocative little tale is Tistou mit den grünen Daumen and little Tistou's philosophies, his behaviours and actions, his constant (and in the end angelic) striving for world peace, they are truly and indeed as important and as relevant now as when I originally read Tistou mit den grünen Daumen in 1975 (and actually, the salient and sad fact that weapons of mass destruction, that industrialists becoming filthy and gladly rich on weapons, on the marketing of war, majorly profiting from destruction and mayhem, that these infuriating and tragically loathsome truths are still such an important and relevant global issue and topic of and for discussion and consideration, this is all very much and painfully, sadly infuriating, the sweetness and loveliness of Tistou as a character, the implied optimism of his actions, of his flowery protests against war quite notwithstanding). Highly recommended with a solid five star rating (and if you are able to read French, do consider reading Tistou les pouces vests, although yes, I absolutely do love the German translation of my childhood, I adore Tistou mit den grünen Daumen to absolute pieces and will always consider Tistou mit den grünen Daumen an and absolute and total personal reading favourite).
تيستو رو دوست داشتم. قبلا هم نوشته بودم وقتي شروعش كردم برام جذاب نبود. اما هر چي رفت جلوتر و جلوتر ديدم خوبه. انگار صداي شازده كوچولو رو ميتونستي تو صداي تيستو بشنوي. با تيستو احساس همذات پنداري شديدي كردم.. اون قسمتهاش كه درباره جنگ و دنياي آدم بزرگ ها بود عالي بود.... از همه جالبتر برام اينه كه اين داستان رو يه سياستمدار نوشته... سياستمدار باشي و اين قدر لطيف بنويسي خيلي جالب ميشه.... اين كتاب رو با يكي از دوستام خوندم. يعني هر وقت همو ميديديم يا اون براي من ميخوند يا من براي اون... اون، آخرش خيلي دلش گرفت. ميگفت چرا اين جوري تموم شد... ولي من خيلي آخرش رو دوست داشتم... آخرش به شدت احساس سبكي ميكردم.... به دوستم گفتم خوبه كه.... تيستو مال اين دنيا و از جنس اين دنيا نبود...... خوندن اين داستان رو به هر كي از داستانهاي لطيف و آروم و معناگرا لذت مي بره و هر كي ميخواد كمي از اين دنياي شلوغ پلوغ و جدي اطراف مون فاصله بگيره و سبك بشه، جسارتا توصيه ميكنم....
شاید اگر در دوران کودکی و نوجوانی می خواندمش لذت بیشتری میبردم. شاید بتوان با این کتاب به کودکان آموخت که هر انسانی ویژگی منحصر به فردی دارد که می تواند وضع و حال جامعه را بهبود ببخشد اما واقعیت ها از این پیچیده ترند. بیماری و فقر و مرگ جز جدایی ناپذیر زندگی اند
یادم میاد دوم راهنمایی بودم این کتابو خوندم...تو کتابخونه مدرسه قایم میشدم...بارها خوندمش خیلی بهم اثر کرد آرزو کردم کاش منم انگشتام اینجوری بود واقعا از ته دل آرزو کردم کمی که بزرگتر شدم دیدم منم میتونم دیگران رو خوشحال کنم منم میتونم انگشتهایی شبیه تیستو داشته باشم...همه میتونن ...هر لبخند یه گل که ما میتونیم به سادگی سبزش کنیم...هر سلام
There aren't enough words to describe the richness and joy of this book. I read it as a child and it has remained my all time favorite story. Unfortunately, it has been long out of print and copies are hard to come by online.
Translated from French, the book tells the story of a young innocent who grows up in a wealthy estate, with beautiful and loving parents who dote on him. As he begins to question life's big questions, ("why is there sickness? Why is there war?") he quickly learns how adults manage to answer him with less than satisfactory responses. Tistou then discovers he has developed a magical gift, and proceeds to make life more meaningful for all those he sees as suffering. The author exquisitely reveals how a young child can cut through adulthood's loss of innocence to make the world a better place. Through discovering Tistou's true nature, we learn about the possibilities within ourselves. If at all possible, find a copy of this book.
I happened across a woman on youtube who actually reads the entire book. If you want to at least "read" it that way, if you can't find a copy, you can here: http://www.youtube.com/watch?v=EAiHWO....
عالی بود.. خیلی دوستش داشتم.. گرچه درست نفهمیدم که چرا باید تیستو پایان داستان می مرد.. باید ببینم میتونم نقدی چیزی روش پیدا کنم.. ترجمه خانم گلستانی هم عالی بود لذت بردم..
نکته ای که خیلی در داستان به نظرم چشمگیر بود: سادگیش بود. منظورم اینه که همه ی اتفاقات به طرز معجزه آسا و به راحتی پیش میرفت.. آدم بدی در داستان ندیدم. حتا آقای ترونادیس هم که ابتدای رمان تا نزدیکهای پایان به نظر آدم خشک و جدی میاد، آخر رمان خیلی راحت میتونه خودش رو با تیستو همراه کنه.
به نظرم یک یوتوپیای واقعی بود.. به جز پایانش البته.. البته خیلی خوبه که به مسئله مرگ پرداخته.. :) عالی بود..
اولین بار، در اولین کتابخانه ای که عضوش شدم، دیدمش و خواندم. یادم است همان موقع هم خیلی وقت نگرفت. یادم است فقط دو ساعت وقت داشتم تا تعطیل شدن کتابخانه و می ترسیدم که نکند تمام نشود. همین طور یادم است که چه احساس خوبی داشتم از آشنا شدن با تیستو. بعدها در یک کتابفروشی دست دوم در یزد دیدمش و خریدم، و امروز که در گودریدز دیدمش، دوباره برش داشتم و خواندم، و خوشحالم که این کتاب هم مثل ماتیلدا و شازده کوچولو هنوز حس خوب خودش را برایم داشت.
A lovely little book I enjoyed way more than The Little Prince. :)
On a side note, I got this book in the 90', probably right after the revolution... from somebody in France. Back then, my French was really at the very beginning, all I could have done was look at the illustrations.
Skip some decades :) and surprise, surprise, I thought of it yesterday and read it pretty much in one sitting.
یکی از بهترین آثاری که میشه در یک عصر جمعه طوفانی وبارانی، بهاری،خواند.تیستو کودکی بود که متفاوت بود،تیستو تن به کلیشه ها و چارچوب های رایج زمانه اش نمیدهد،تیستو تمام افکار از پیش ساخته شده ذهنی بزرگسالان را به چالش میکشد،تیستو نیامده تا مغزش را از چارچوب ها پر کند،آمده تا دنیای بهتری بسازد،دنیایی سبزتر و شادتر.....مبارزه تیستو برای امید است برای زنده نگه داشتن شادی.....شخصا آرزو داشتم ،مانند تیستو بودم،اما خوب که فکر کردم،دور و برم پراست از تیستوهای معجزه گر که باهمهوجودشان،فرش شادی و آزادی ومهر و را پهن میکنند در روزگارانی که مهر و شادی در حالبرچیده شدن است.....روزگارتیره نا امیدی و غم و اندوه......کنار تیستوهای معجزه گر زندگی مان باشیم.......💕🌹
دلم برات تنگ میشه تیستو؛ تو گفتی هرجا گل و گیاه باشه مهربونی و صلح هست. تو میتونی تمام بمب و موشکای دنیا رو پر از گل کنی تا بریزه رو سر مردم و خوشحالی کنن. تا اینجای عمرم تو محبوبترین و دوستداشتنیترین شخصیت داستانی زندگیمی. دلم برات تنگ میشه تیستوی سبز انگشتی🍃
کتابهایی درنظرم پنجستاره هستند و میتوانم بگویم عمیقا دوستشان دارم که هرچندصفحه به نویسندهاش، به تک تک کلماتی که استفاده کرده، به مدلی که کلمات را کنار هم قرار داده، به داستانش، روایتش، نوع پرداختش، خلاقیتش و همه و همه چیزی که رقم زده از ته دل غبطه بخورم و حتی گاهی حسودی کنم و چه بسا بد و بیراهی بگویم تیستو برای من یکی از همینكتابهاست یکی از پرچمدارها
دیروز، برای بار دوم تیستوی سبز انگشتی را خواندم. آنهم بعد از چند سال. معتقدم کتاب خوب، کتابی است که اسیرت کند. و تیستو، این پسرک بور، دوست داشتنی و مامانی مرا تسخیر کرد. کتاب شباهت غریبی به شازده کوچولو دارد. اوج این تاثیرپذیری، بائوبای است که در باغ وحش می روید، و اگر یادمان باشد، «بائوباب از کوچکی به بزرگی می رسد». تیستو کوچولو هم قدم قدم بچه ی پخته ای می شود. قدم قدم بائوباب می شود؛ قدم قدم از کوچکی به بزرگی می رسد، و به دنبال آن با سختی ها و ناراحتی های جهان هم بیشتر آشنا می شود. هرفصل به نظرم، زندگی ما «آدم بزرگ»هاست؛ ما آدم بزرگ ها که اسیر اصول از پیش تعیین شده مان هستیم، ما آدم بزرگ ها که کاری می کنیم، و بعد خودمان هم در کارمان درمی مانیم( به یاد بیاورید جایی که والدین تیستو، با اسم او مشکل پیدا می کنند. به یاد بیاورید جایی که می فهمیم خود آدمها هم نمی دانند جنگ را اصلاً به چه علتی آغاز کرده اند، هرچند این یکی باز دلیل روشن تر و قابل درک تری دارد). کتاب، در صد و بیست صفحه معجزه می کند. زندگی انسان ها را به تصویرمی کشد: اینکه انسان ها چقدر کمال گرا هستند و سخت پسند؛ چقدر سطحی نگر و ساده لوح اند؛ اینکه برای خوشبختی خودشان، دیگران را بی رحمانه بدبخت می کنند؛ اینکه بعضی وقت ها مسائلی هست که شاید حلش برای یک انسان بی اندازه مهم است، اما ما ساده لوح ها آن را ابلهانه می پنداریم؛ اینکه آدم ها چقدر بی رحم و بی عاطفه اند؛ اینکه بدی را به خوبی ترجیح می دهند و هرچه به نفعشان باشد را دنبال میکنند، حتا اگر بها و تاوانش گدازآور و تلخ باشد؛ اینکه آدم ها چقدر به هم بی توجه و بی رحم اند؛ و هزار هزار چیز دیگر. اما از همه مهم تر، مساله ی جنگ است که کتاب استادانه به آن پرداخته. جنگ پدیده ای احمقانه است که به جز ویرانی، غم، قربانی، درد و زجر هیچ چیز دیگری نداشته و ندارد، و چقدر نادان بوده وزیر ارشاد وقت که نفهمیده بود جنگ ایران و عراق «تحمیلی» بوده و دفاع «مقدس»، که کتاب را مدتی توقیف کرده. به نظرم، این کتاب یک اثر ضدجنگ هم به حساب می آید؛ چون پایان دادن به جنگ نقطه عطف بزرگ داستان، و آنجاست که تیستو راز بزرگش را برملا می کند. ضمناً این نقطه ی عطف، بی اندازه تراژیک است؛ چون پدر و مشاور وی از اینکه جنگ تمام شده سخت ناراحت اند، و تیستو را مقصر می دادنند. آدم ها جالب اند؛ پایان فاجعه را تراژدی می نامند!! جمله ی درخشان کتاب شازده کوچولو این بود:«چیزی که مسلم است، با چشم سر دیده نمی شود.» و فکر می کنم سیبیلو چنین انسانی است. اما چنین انسان هایی زخم خورده، کم اهمیت، آزاردیده و دست کم گرفته شده اند و هیچکس به آنها توجه نمی کند. در عین حال، کتاب دیدی هجوآلود و تلخ هم به روابط کشورها و دانشمندان و درکل، انسان ها دارد...آدم هایی که هیچوقت با هم کنار نمی آیند، و همیشه همدیگر را آزار می دهند. شاید رفتن تیستو به آسمان ها این باشد که دنیا کثیف تر از آن است که تیستوی پاک و آسمانی در آن زندگی کند. چقدر شبیه شخصیت جاستومینا فیلم جاده-اثر فلینی کبیر- بود، نه؟ یک مساله ی مهم دیگر که بررسی میشود، تفاوت بین عقاید و دیدهاست. به نظرم، کتاب با ظرافت این کارو کرده؛ به یاد بیاورید جایی رو که خدمتکاران خانه برداشت متفاوتی از مساله ی جهان بعد از مرگ دارند. یکی به آسمان ها معتقد است، و دیگری به عدم. شاید تیستو باید می رفت و آدم ها را با بدبختی های بی پایانشان، و با اصول ابلهانه شان تنها می گذاشت و کار درستی هم کرد. اما این بزرگ مرد کوچک، کار خودش را کرده. ترجمه ی لی لی گلستان نازنین هم نیاز به تعریف من نوعی ندارد.
This entire review has been hidden because of spoilers.
از بچگی تا به حال بارها و بارها این کتاب رو خوندم و هردفعه شگفت زده شدم. باز هم هربار که خانه تکانی داریم و به کتاب هام سر میزنم یه دور از اول میخونمش. این بخش رو هر گز فراموش نمی کنم: آدم بزرگها هوس غریبی دارند که چیزهای شرح ندادنی را شرح بدهند! از تمام چیزهایی که غافلگیرشان کند ناراحت می شوند و از لحظه ای که چیز تازه ای در دنیا کشف شود و یا به وجود بیاید، کلی سعی می کنند تا ثابت کنند این چیز تازه، تازگی ندارد د قبلا هم آن را می شناخته اند. کافی است که یک آتش فشان مثل یک ته سیگار ناگهان خاموش شود تا یک دوجین دانشمند عینکی خودشان را روی دهانه آتش فشان بیندازند، گوششان را به سنگ ها بچسبانند، بو بکشند،با طناب از دهانه اش پایین بروند، زانویشان زخم بشود، بالا بیایند، هوای دهانه را توی لوله ها زندانی کنند، نقشه ها بردارند،کتاب ها بنویسند و جدل ها کنند، درحالیکه به جای تمام این کارها خیلی راحت می توانستند بگویند:《این آتشفشان دیگر دود نمیکند، حتما دماغش گرفته! 》
شاید این کتاب برای کودکان باشه!فقط شاید.ولی همونطور که خود دروئون میگه هیچوقت این کتاب رو مختص یک گروه خاص ننوشته!کاش میشد تمام آدمای دنیا این کتاب رو بخونند و یک جور دیگه دنیا رو ببینند!مثل تیستو یا حداقل مثل سیبیلو
در کودکی انیمه ای رو که از روی این داستان ساخته شده بود تماشا کردم و الان نمی دونم تقصیر مترجمه یا نویسنده ولی به جای اون داستان تاثیرگذار، با قصه ای رو به رو شدم که انگار وقت خوندن جملاتش یه مشت پیچ و مهره توی دهان آدمه و همینم جادوش رو خیلی خیلی کم کرده.
Da pollice nero ma figlia e nipote di una mamma e di una nonna pollice verde, sono davvero felice di aver letto questo libro. Libro per ragazzi ma il messaggio che trasmette è adatto a tutti, grandi e piccini perché il valore delle cose non ha mai un’età. Il protagonista è Tistù, un bimbo ma non solo, a cui non manca proprio nulla: vive nella Casa-che-brilla ed è sempre felice. Nonostante sia bravo e gentile, molto spesso si pone domande che danno fastidio ai grandi perché, secondo loro, è troppo piccolo per scoprire le “cose da grandi”. Ma non molla, infatti, pian piano riuscirà a scoprire questo mondo e a cambiarne visione proprio con un potere magico: i pollici verdi che portano tanto verde e tanta felicità ovunque tocchi qualcosa…! Questo dono che possiede l’ha scoperto grazie a Mustacchio, il giardiniere tutto baffi e poche parole. Infatti tra le strade della sua città, si rende conto che petali, foglie, alberi e rampicanti hanno il potere di seminare felicità là dove i suoi occhi limpidi vedono solo tristezza, solitudine e miseria: ad esempio nella prigione, all’ospedale, nella baraccopoli. Piccoli gesti, per grandi avventure e grandi insegnamenti, questa è la missione del piccolo Tistù: la bellezza può salvare il mondo e Tistù riesce persino a fermare una guerra! Il finale è davvero emozionante… durante la lettura è impossibile non diventare amico di Tistù.