در کتاب پیش رو راوی داستان جوانی است که از ۱۶ سالگی در شهر کار میکند. او تعمیرکار لوازم خانگی است و با درنظر گرفتن وضعیت اقتصادی آلمان پس از جنگ دوم جهانی، درآمد خوبی دارد.
کل داستان مربوط به یک روز ابتدای هفته (دوشنبه) است؛ روزی تمام ناشدنی که در انتهای داستان هنوز چند ساعتی از آن باقی است! صبح روز دوشنبه تلگرامی از پدرش میرسد که هدویگ دختر مدیر مدرسه (همکار پدر) برای ادامه تحصیل به شهر میآید و فندریش میبایست به ایستگاه راه آهن برود و او را با رعایت ادب به آپارتمانی که قبلن برای او اجاره کرده است برساند. او با کمی نارضایتی تن به این کار میدهد اما مواجهه او با هدویگ تاثیر عجیبی روی او میگذارد به نحوی که…. در رمان من او خانوادهای اصیل و ایرانی در بستر تاریخ معاصر ایران با شیوهای نوآورانه تصویر میشود. این اثر یکی از پرخوانندهترین رمانهای دههٔ گذشته است.
رضا امیرخانی شیوههای روایی مدرنی را در این رمان میآزماید، بیآنکه تجربهٔ لذتبخش خواندن رمان برای خواننده مختل شود. من او همچنین یکی از آثار جنجالی ادبیات داستانی فارسی در یک دههٔ گذشته است که نقدها و واکنشهای بسیار متفاوتی را برانگیخت و البته بیشتر نقدها نگاهی ایدئواوژیک داشتند.
این اثر داستان حیات یک خانواده را از سال ۱۳۱۲ تا جنگ روایت میکند و خطوط فرعی مختلفی را پیگیرد اما تم غالب آن عاشقانه است.
«هر کسی عاشقم شود، من عاشقش میشوم و هر کس من عاشقش شوم، او را میکشم و خونبهایش خودم هستم.»
حدیث قدسی منِ او داستان عشق است؛ داستان عشقی زمینی.
عشق علی فتاح نوهٔ حاج فتاح، تاجر قند، به دختر کلفت خانه، مهتاب. منِ او، داستان عشقی است که در گامزدن در مرز عرفان، به عشق آسمانی پیوند میخورد تا دو دلداده بدون تن، شهید شوند و در آسمانها به یکدیگر بپیوندند. منِ او، داستان یک تاریخ است، تاریخی که از سال ۱۳۱۲ و دوره رضاشاه آغاز میشود و در یکی از محلههای پایینشهر تهران، یعنی خانیآباد روایتش را آغاز میکند. روایت مردم ساده گذرها و لوطیگریهای اکنون دیگر فراموششده.
روایت درویشهای چاووشیخان و حرمت نان و نمک و نقشآفرینی اصلی مسجد محل. روایت ارباب و رعیتها؛ فقیر و غنی؛ روایتی از رنگ خاکی خانههای ساده تا صفای سبز دل آدمها. منِ او، دقیق و بینقص آدرس میدهد و مو لای درز نشانیهایش از کوچه پس کوچهها نمیرود. سالها، سالهای از راه رسیدن ترقیخواهی حکومت است و چادر از سر زنان برداشتن سر یکی از همین پیچهای تاریخ؛ سالهای کلاه پهلوی و اتولهای پردود تازه از راه رسیده، و خانیآباد همان محلهای است که از روایت اربابش تا رعیت و نوکر و کلفتش دو قدم بیشتر راه نیست.
منِ او، روایت سه دوره پرآشوب است؛ دوره مدرن کردن مردم، دوره شاه و انقلاب و مبارزات مردمی و دوره جنگ هشت ساله ایران و عراق. عشق کودکی اما، راه میگیرد در خون و رگ و میشود هویت روح. جهان تغییر میکند، آدمها بزرگ و پیر میشوند و حوداث یکی از پی دیگری طومار زندگی آدمهای قصه را درمینوردند، زمانه رنگ و بوی دیگری میگیرد، قصه به شهر عشاق، یعنی پاریس جایی در قلب اروپای مدرن میرسد، اما عشق همان است که بود و عاشق و معشوق همانند که بودند.
قصه عشق از لونی دیگر نمیشود، همانطور که هفت کور در پاریس هم هفت کورند، کشیش همان درویش مصطفا است و محراب کلیسا همان محراب مسجد قندی است و عشق حتی میتواند در ستونهای فولادی برج ایفل هم بتپد.
منِ او، دو راوی دارد: علی فتاح و نویسنده که رضا امیرخانی است. رضا امیرخانی قصه گفتن را بلد است؛ پایتخت سال ۱۳۱۲ را بازسازی میکند تا آدمهایش را یکی یکی در آن بچیند. زبان مردم کوچه و بازار بدون تصنع و باورپذیر است و قصه عشق را از نظرگاه خود تعریف میکند.
رضا امیرخانی (زاده ۱۳۵۲، تهران) نویسنده و منتقد ادبی ایرانی است که مدتی نیز رئیس هیئت مدیره انجمن قلم ایران بود. وی به غیر از نگارش رمان و داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه، به تألیف سفرنامه و مقالات بلند تحلیلی اجتماعی نیز پرداخته است
همیشه از خوندن رمان های ایرانی متنفر بودم.تا اینکه پای دوستم شکست و از من خواست تا چند تا کتاب از کتابخونه بگیرم تا حوصلش سر نره. چون سلیقه دوستم رو می دونستم از کتابدار خواستم چند تا کتاب آبکی برام بیاره. بعد از چند روز دوباره رفتم سراغ دوستم اون همه کتاب ها رو خونده بود جز این یکی. گفت به درد نمی خوره. کتاب ها رو گرفتم تا برم پس بدم تو اتوبوس شروع کردم به خوندن کتابی که اون خوشش نیومده بود . همه کتاب ها رو پس دادم جز این یکی. تا شب تموم شد ولی یه تیکه از دل من توش موند این کتاب بهترین کتابیه که تا حالا خوندم
باید اعتراف کنم این اولین رمان فارسی با این حجم صفحات بود که خوندم. ادبیات داستان گاهی با نیتی خاص لحن کوچه بازاری می گرفت که این موضوع در کنار بستر مکانی و زمانی داستان و اتفاقات تاریخی ای که با اون عجین می شد در نوع خودش جالب بود، بجز قسمتهایی که نویسنده دچار افراط شده بود (سارتر در کافه، نواب صفوی، انقلاب الجزایر و ...) که بنظرم قابل چشمپوشی ست. اما چیزی که تا پایان داستان هم نتونستم هضمش کنم، اتفاقات سورئالی بود که در بستر رئال داستان رخ می داد. با همهی اینها به کتاب که در نوع خود اثری فولکلوریک محسوب می شه چهار امتیاز دادم چون از خوندنش لذت بردم و من رو به یاد کوچه و خیابان سالیان دور و همسایهها و همبازیها دوران قدیمم انداخت
این رمان را برای دومین مرتبه خواندم. تغییری در نظرم نسبت به کتب ایجاد نشد. یعنی همانطور که قبلا آن را شاهکار نمیدانستم باز هم آن را شاهکار نمیدانم. اینکه عدهای این کتاب را تقدیس میکنند برایم همچنان مایه تعجب است و خب خیلی هم مهم نیست. اما یک نکته داشت این خواندن مجدد آن هم اینکه امیرخانی «رهش» با امیرخانی «من او» هیچ تفاوتی نکرده و آنهایی که میگویند نویسنده افول کرده به نظرم باید دوباره کارهای او را بخونند.
دقیقا بعد از 7 سال دوری از کتابهای ایرانی ، این کتاب رو خوندم ... من عهدم رو شکونده بودم . عهدی که بعد از خوندن کتاب " صبح ناامیدی " – یکی از مزخرفترین کتابهایی که خوندم – با خودم بستم ؛ که دیگه کتاب ایرانی نخونم !!!! تعریف و تمجیدهای برادرم باعث شد که بخونمش ؛ او هیچ وقت کتاب بد پیشنهاد نمی داد . وقتی کتاب تمام شد ، تا نیم ساعت خیره به کتاب نگاه می کردم . باور کردنی نبود . باور نمی کردم که این کتاب یک کتاب ایرانیه ! اما حقیقت داشت . کشش " من او " آن قدر زیاد بود که حتی امتحان های خرداد هم باعث نشد که بذارمش کنار . " من او " سومین کتاب " رضا امیر خانی " و معروف ترین کتاب اوست . بنا به نظر امیر خانی هر کدام از شخصیت ها نشئت گرفته از افرادی است که در طول زندگیش با آنها روبه رو شده است . مثلا شخصیت " مامانی " مادر خود امیر خانی و یا شخصیت " حاج فتاح" پدر بزرگ امیر خانی است که جزء مالکین به نام تهران قدیم بوده اند . سهم کتاب از جوایز ادبی صفر است . البته خود امیر خانی معتقد است که این موضوع جزء افتخارات کتابش است .
راستش را بخواهید کتاب مثل میوه روی درخت است. فصل دارد. زمان دارد. نمیشود هر میوهای را هر فصلی خورد، نمیشود هر کتابی را هر زمانی خواند. میوه را که زود بکنی کال است، دیر هم بکنی ترشیده. من «من او» را دیر کندم. ترشیده بود. نه بافتش ترد بود، نه مزهاش شیرین. شاید اگر همان دبیرستان میخواندمش مثل سیب رسیده به مذاقم میچسبید. آن زمان داستان و رمان نمیخواندم، یکی از حسرتهای از دست رفتهام. بجایش کتابهای دیگری میخواندم که شاید بعضیهاشان آنزمان هنوز کال بود. آن زمانی که وقت خواندن هریپاتر بود، وقت خواندن شرلوک هلمز بود، همانزمان که آنها را نخواندم باید این را میخواندم. حتی خیلی بعد از آن، آن زمان که اولین داستان بلند رسمیام را خواندم - بهشت خاکستری، آن هم خیلی دیر، سال اول دانشگاه! شاید همان موقع هم هنوز زمان برای خواندن «من او» بود. ولی الان ... دیگر فصلش برای من گذشتهاست اینها را چرا گفتم؟ برای اینکه آنچه در ادامه میگویم همه ناظر به همین مقدمهاست. من نه با فضای ارزشی اثر مشکلی دارم و نه با نویسنده آن. اگر شما هم دیگر چند رمان خوب داخلی و خارجی خواندهاید شاید دیگر فصل «من او» خواندتان گذشته... دیگر این میوه ترشیدهاست
درباره محتوای من او خیلی رک بگویم: فیلم فارسی فاخر به روایت انقلاب اسلامی. مواد لازم: لوتی واقعی، عرقخور بامرام، عرقخور بیمرام، عارف، زن زیبا، واسطه زن زیبا (ترجیحا محرم لوتی واقعی)، دینفروش ریاکار و البته پاسبانی که نماد ظلم حکومت پهلوی است. همه اینها را با هم توی داستان میریزیم، بعد صبر میکنیم تا بافتشان توی هم برود. واضح است که هرچه آشپز بهتر، محصول نهایی بهتر. امیرخانی هم آشپز خوبی بود. ترکیب، مدت پخت و چاشنی همه خوب بود. راستش را بخواهید نه خیلی خوب، اما خوب بود. ولی مگر از این ترکیبات، از این دستور پخت، از این چارچوب و پیرنگ چقدر میتوان انتظار داشت؟ چارچوب محتوایی راهی جز کلیشه خودش نداشت و من هم دیگر این کلیشه را خوش ندارم: عارفی که یکدست سفید است، دینفروش و پاسبانی که یکدست سیاهاند و این وسط جنگ دو خدای سیاه و سفید بر سر سرنوشت قهرمان که همان لوتی واقعی است. لوتی هم هر خطایی کند (به روایت انقلاب اسلامی) خطای ناموسی نمیکند. عشقش پاک است، چرا؟ چون افلاطونی است. چون «عاشقی که غسل واجب نشود عشقش پاک است» (نقل به مضمون)، چون «من عَشَّقَ فعفّ ثم مات، فهو شهید». مگر از این هم مسخرهتر داریم؟ عاشقی که غسل واجب نشود؟! عشقی که بنایش به نرسیدن است، لایق همان عرفانی است که بنایش نفهمیدن است. خیلی ببخشید ولی این ترکیب برای من ترشیده است نمیخواهم ریز شوم در ماجراها، نمیخواهم گیر بدهم به آن حضور دست و رو شستهی نواب صفوی، به آن مریمی که پس از صدسال زندگی در خارج آن هم طوری که به قول راوی «آنجا شدهاست خانهاش»، قبل ازدواج سرخ میشود و به برادر کوچکترش میگوید «خان داداش شما قیم مناید... اجازه میدهید؟» یا ریز شوم در دیالوگهای شفتهی درویش و نگاه بیرحمانه راوی به عالم، آنقدر بیرحمانه که پاسبانی را به جرم اینکه چادر از سر کسی برداشته محق میداند با هفت ضربه چاقوی ماموران خدا مثله کند و بعد بدهد شخصیتهای مثبت برای مرگش شادی کنند و تازه مجبورت کند در عالم مکاشفه ببینی در آن دنیا هم دارند دستش میاندازند و عذابش میدهند! همه اینها سر جای خودش. ولی از بالا، من از اینکه نویسنده (نمیگویم قهرمان، حتی نمیگویم راوی) از اینکه نویسنده تکلیفش با همه مشخص باشد خوشم نمیآید. شاید این میوهها، به وقتش، برای «بهار» خوب باشد (جدی میگویم)، اما برای کسی که هم بهار دیده و هم پاییز (هرچند هنوز زمستانی ندیده) خواندن داستانی که همه سر جایشان هستند، نه از عارفش خطایی سر میزند و نه از زاهدش صوابی، دیگر کمی دیر شده؛ دیگر زیادی ترشیدهاست
درباره فرم من او از محتوای اثر بد گفتم. ولی بجز یکی دو نقد کوچک فرم کتاب را دوست داشتم. هرچه نباشد، آن وصف «فاخر» در فیلم فارسی فاخر تراز جمهوری اسلامی (میدانم آنجا گفتم به روایت انقلاب اسلامی!) برای همین فرم بود. ابتکار امیرخانی در چینش و زمان روایت (تو در تو، بازگردنده و تکرارشونده) و نیز ابتکار او در صدای روایت (جستوخیز بین قهرمان و راوی) بسیار خوب بود. راحتی او در گفتوگوی حین داستاننویسی را هم دوست داشتم: اینکه گاه حرفش را بدون اینکه نیاز باشد در دهن شخصیتی بگذارد راحت میگفت یا اینکه با گفتوگوی مجازی بین قهرمان و راوی پیرنگ را بسط میداد. اما دو چیز را اصلا نپسندیدم. یکی سبک ارجاعات درون متنی فراوان که آگاهانه مدام تکرار میکرد «رجوع کنید به من۳، رجوع کنید به اوی۵، رجوع کنید به من۱۱،...». مگر ویکیپدیاست؟ یا مگر اگر نگویی رجوع کنید به فلان و بهمان خواننده خنگ است و نمیفهمد و زحمت این فرم تودرتو خراب میشود؟ دومین چیزی هم که من را آزار میداد تلاشهای مالیخولیایی اثر برای پیچیدگی داستان بود. راستش را بگویم این هم از نظر من تراوشات همان رویکرد عرفانی در داستانپردازی است. اینکه مدام اتفاقات را تکرار کنیم و بعد به روی خواننده بیاوریم که حتما نفهمیدهای ولی این عمدی بوده و یا اینکه یک فصل کامل را با این پرکنیم که دو تا انگشتر عقیق و فیروزه را یکی را در انگشت اول دست راست کرده، دومی را در انگشت چهارم دست چپ، یعد اولی را در انگشت دوم دست راست و دومی را در انگشت سوم دست چپ و همینطور چند صفحه را با جایگشتهای مختلف دست و انگشت پر کنیم باور کنید نه عمیق است و نه بامزه! لاقل برای من نبود
درباره کتاب صوتی کتاب صوتی متعلق به سایت افق بود ... «خیلی بد... تقریبا هیچ» ... تو را به خدا قبل از ضبط کار یک بار از روی کتاب بخوانید. باور کنید استرس و تپقهای نگران شما (انگار که دارید امتحان روخوانی میدهید و با هر اشتباه حالتان بدتر میشود و بیشتر و بیشتر تپق میزنید) در صدایتان منعکس میشود! صدای گوینده و لحنش خوب بود اما امان از روخوانیاش... مادر بگرید
پ.ن: سعی کردم امتیاز و نقدهایم را مستقل از احساسم نسبت به کتاب صوتی بنویسم
عادت ندارم کتابی رو نصفه و نیمه رها کنم.هرچقدر هم که بد باشه تا پایان تحملش میکنم. ولی این کتاب به قدری بد بود که حس کردم ادامه دادنش خیانت در حق زمانم و چشمامه! رهاش کردم.. درتعجبم از این همه تعریف از کتابی تا این اندازه سطحی.
من این کتاب را همان سالی که منتشر شد از نمایشگاه کتاب خریدم و خواندم. تلفیقی از همه ی چیزهایی که دوست دارم در رمان عاشقانه بخوانم...شاید بتوان گفت بهترین رمان وطنی که خوانده م...
همه چیز میگذرد. اصلاً دنیا محل گذر است؛ گذرِ پامنار، گذرِ خاننائب، گذرِ قلی، گذرِ مستوفی، گذرِ لوطیصالح، گذرِ کریمرود! این یکی را از خودمان درآورده بودیم. کریم کنار بازارچه تنگش گرفته بود، به ما گفت آن طرف را نگاه کنید. تا ما سرمان را برگرداندیم، بیرودربایستی شلوارش را کشید پایین. لنگ و پاچهی نیقلیانیاش را بیرون انداخت و کنار راستهی ماستفروشهای شاهپور شاشید. بعد هم گفت: «به قاعدهی یک رودخانه راحت شدم!» از آن به بعد به آنجا میگفتیم گذرِ کریمرود! نمیدانم، اما شنیدهام بعدها این قضیه زبان به زبان گشته و بقیه هم بدون اینکه بدانند، به آنجا میگویند کریمرود! خدا را چه دیدهای، شاید هم فرداروز یک هیأتِ بلندپایه از محققین ثابت کنند که قدیمها از اینجا رودخانهای میگذشته بهنام «کریمرود». خیلیها هستند که سرشان درد میکند برای همین حرفها. بگردند و از میان تاریخ، حرف در بیاورند، انگار نمیدانند که همه چیز در گذر است...
اولین بار راهنمایی بودم که این کتاب رو خوندم هیچی ازش نفهمیدم هیییچ تا مدتی بعد دوباره خوندم ان چنان این کتاب رو دوست دارم که سالی ی بار حتما میخونم و هر بار یک نکته جدید کشف میکنم:) همه من او را شاهکار امیرخانی میدانند اما من حال و هوای قیدار را دوست تر دارم
اوایل فقط عادی بود اما الان؟ فقط عجیب بود، خیلی عجیب... (اوایل صوتی گوش دادم و اواخر صوتی توی گوشم پخش میشد و چشمام متن رو دنبال میکرد و روحم بین تک تک کلماتش گشت و گذار میکرد)
تا اواسط داستان، خیلی با متن و هدفی نویسنده از ساختن این اثر، غریبهبودم. فکرمیکنم اگر در اواخر راهنمایی/اولیل دبیرستان میخواندمش، بیشتر لذت میبردم. ولی... تا کتاب به نیمهی دوم خودش رسید، (کاملاً نیمه هم نه، ۳فصل انتهایی)نظرم باهاش بهترشد! با ادبیات درویش مصطفا خیلی کیف میکردم ولی وقتهایی نهکم با عقیدهش موافق نبودم. از اواسط کتاب بود که از شیوهی خاص روایت داستان شروع به لذّتبردن کردم و فصلهای پایانی، از حالت تکیه به پشتیِ تختم، به حالت خمیده روی کتاب دراومدم، قدری که یکهو گرفتام. درکل، خواندنش به لذّتی که آخرهاش بردم و همراهیای که از روی کیف و کنجکاویِ بیشتر از اواسط کتاب باهاش کردم، میارزید.
Sasvim drugačiji roman sa temom Bliskog Istoka. Bavi se problemom potrage za identitetom i odrastanja dječaka zaljubljenog u djevojčicu koja ne pripada njegovoj društvenoj klasi. Nemoguća ljubav prožima čitav tok radnje koja se odvija na dva kontinenta. Vječna borba za priznavanje prava žena u islamskom svijetu, o tradiciji, vjerovanju i praznovjerju. Dok čitamo, pitamo se ko je ustvari narator, a pisac nam to otkriva na samom kraju. Zanimljivo i preporuka za čitanje.
تهران ، سال یک هزار و سیصد و خرده ای شمسی . آن سال ، سال شمسی بود . کریم می گفت عاشق شمسی شده بود . خانی آباد . خانی آباد با خیابان گلی و سنگ فرش . محله گودی ها ، باغ طوطی ، مسجد قندی . دریانی دو نبش.
< من او > پرتت می کند به تهران قدیم ، و علی فتاح می شوی که خاطراتش را تعریف می کند و کریم گودی و بوی قرمه ی گوسفند که مشامت را پر می کند و حاج فتاح که آوردن اسمش بقیه را به احترام وا می دارد . رئالیسم جادویی کتاب ، چیزهای غریبی را برایت تعریف می کند که کاملا باور می کنی . هفت کور نشسته و وجب به وجب تهران تا پاریس را رفته باشند . <هفت کور به یه پول . خیر بیبنی جوون. > و درویش مصطفی که ناگهان ظاهر می شود و با آن گنگ حرف زدن هایش حالی ات می کند تا ته دلت را خوانده است و سرشار از خجالت شوی و فکر کنی که پس قضیه دال ممد را هم می داند . تهران قدیم است . تهران سه سیری و لقمه ی پنج سیری . تهران باغ شمران . تهران رفقای بامرام . تهرام لوطی گری . < لوطی گری نه طوطی گری . طوطی گری یعنی طوطی ای که سرش کچل باشد . مثل حسین گری خیابان مختاری .>
< من او > داستان عشق است . داستان تاریخ است . داستان واقعیت است . هم مهتاب دارد که گیسوان آبشار قهوه ای داشت و هم کشف حجاب و هم کودکی که می توانست نواب صفوی باشد .
<من او > تو را از خانی آباد به شانزه لیزه می برد و به تهران بر می گرداند و بالاخره دلت را در بهشت زهرا ، قطعه ی شهدا به خاک می سپارد .
جوان ، < مَن عَشقَ فَعفَّ ، ثُم ماتَ ، ماتَ شهیداً > یا علی مددی .
خوب بود. شاید دیگه هیجان و اون شوق گذشته رو موقع خوندنش نداشتم و مثل اون موقع موقع خوندنش گریه نمی کردم ولی خوب فاصله 7 ساله هم بی تاثیر نیست در این قضیه. 7 سال پیرتر شدم و 7 سال سخت تر و محکمتر ... دلم هم محکم تر شده. به قول درویش مصطفی ، تنها بنایی که اگر بلرزه محکمتر می شه دله. ولی هنوزم به نظرم بهترین اثر امیرخانی هست
بعد ۱۶ روز، رمان 600 صفحه ای من او را به پایان رساندم؛ رمانی مذهبی با سمت و سویی تقریباً رئالیسم جادویی ... نوشته رضا امیرخانی. از رضا امیرخانی جانستان کابلستان و نیم دانگ پیونگ یانگ را قبلا خوانده ام؛ اولی بی همتا در سفرنامه نویسی بود و دومی چنگی به دل من نزد. گفتم بروم سیم آخر و بهترین رمانی را که نوشته است امیرخانی و از آن استقبال شده یعنی من او را بخرم و بخوانم. می خواهم کوتاه ترین ریویو رو بنویسم و در چند خط خلاصه کنم: اگر عاشق مفاهیم دینی هستید، اگر عاشقانه های مذهبی را می پسندید، اگر مفاهیم عرفانی را دنبال میکنید، اگر به کوچه و خیابان های تهران قدیم علاقه مندید، اگر حس و حال دوران پدربزرگ ها و پدر پدربزرگ هایمان را دوست دارید و در آخر اگر قلم خاص امیرخانی را سخت خواهانید، این کتاب را از دست ندهید و اگر هیچ کدام از موارد بالا را ندارید، دست نگه داريد و بروید کتاب دیگری را بخوانید.
تاریخ اتمام خوانش کتاب : یکشنبه 1400/06/21 تاریخ نوشتار ریویو: 1400/06/23
کتاب، داستان خانواده فتاح، یک خانواده اصیل و متدین در زمانه کشف حجاب رضا شاه تا دوران جنگ رو روایت میکنه. حالا در بطن داستان عاشقانه ای آمیخته به عرفان هم شکل میگیره. همه کتاب ها نباید شاهکار باشن. گاهی باید یه کتاب رو بخونی فقط برای اینکه یه چیزی خونده باشی. "من او" برای من یه همچین کتابی بود. نوع روایت نویسنده به وقایع و شخصیت ها جانبدارانه بود و من ترجیح میدادم این قضاوت درباره شخصیت ها و اتفاقات بر عهده خودم گذاشته بشه. خیلی از وقایع داستان هم بدون هیچ منطقی فقط در بطن داستان گنجونده شده بودن بدون اینکه مفهومی رو بهش اضافه کنن. تموم اینها باعث شد "من او" دلچسبی کافی رو برام نداشته باشه. شاید هم برای درک عشق ماورایی داخل کتاب زیادی پیر شده باشم چه میدونم😅 در کل شیوه نگارش خلاقانه داستان، کشش فصل های آخر و پایان غیر قابل پیشبینی و تاثیر گذار کتاب نقاط قوتی بود که اون رو از یک ستاره شدن نجات داد :)
اين دومين و آخرين كتاب از اميرخانى بود كه خوندم، ديگه نمى خونم. معمارى داستان رو دوست داشتم، تا يه جايى هم از ادبياتش لذت بردم ولى باز هم مثل قيدار از يه جايى به بعد حوصله سر بر و بى نكته شد.. ضمن اينكه به وضوح اعتقاداتى كه اميرخانى يحتمل دارد و در اين كتاب بالاخص از نيمه به بعد به آنها اشاره مى كند براى من نه تنها نامطلوب كه حتا آزاردهنده است، كه البته اين يك مسئله ى شخصي ست.
سه چهار سال پیش خوند م ... تا حالا بهترین اثر امیرخانی بوده رمانی دوست داشتنی که دوست دار م چند وقت یکبار بخون م ش آه دریابانی تا هفت کور که به پاریس هم رسید ند با خوندن این رمان علاقه مند شد م در مورد الجزایر بدون م
هذه هيَ المرّة الثّانية الّتي أقرأُ فيها هذه الرواية، وعَجِبتُ من تقويمي اﻷوّل لها! التقويم اﻷوّل كان خمسَ نجوم، أمّا التّقويم الثّاني فهو ثلاثُ نجوم. أشعُرُ أنّي لِصِغَر سِنّي حين القراءة اﻷُولى ركّزتُ على قصّة الحُب الموجودة في القِصّة ولم ألتفت لغيرها.
من ما تُؤاخَذُ عليه هذه الرّواية:
_التَّشتُّت في زمان اﻷحداث، مِمّا جعلَ قراءتها بالنسبة لي مُتعباً بعضَ الشَّيء وكثرةُ قفز ِالكاتبِ بين اﻷزمنة منعني من اﻹستئناس بالقِصّة.
_اﻹسهاب وهوَ التطويل بلا طائل، ما شأني بكيفيّة طبخ الطابوق؟ ما شأني بكيفيّة تولُّد الحصان؟ ما شأني بقصّة طبيبِ اﻷعشاب غريب الأطوار؟ وغَيرها من اﻷَحداث الّتي كانِ الكاتبُ بغنىً عن ذكرِها.
_الغموض، اﻹبهام، كثرة الرّموز. النّهاية غامضة، وسبب عدمِ اجتماع الحبيبينِ غامض، وقِصَّةُ اﻷفعى غامضة، والعميان السّبعة غامضون، وعبارات الدّرويش أحياناً كانت غامضة، والحواراتُ أحياناً كانت غامضة فلا تعرفُ من هوَ المتكلِّمُ تحديداً وأظنُّ أنّ هذا راجعٌ للتّرجمة.
_الإقتصارُ على القليل من الوَصف للشّخصيّات، خصوصاً غير الرَّئيسة لكن المُهِمّة منها.
_تسارُع اﻷحداث في آخر الرّواية وخصوصاً الزّيجات.
من ما هوَ جميلٌ في الرّواية:
_قِصّةُ الحب؛ إنّها رائعةٌ جِدّاً، طاهِرَةٌ وصافيةٌ أيضاً. كنتُ أنتظر المَشاهِدَ الّتي تحكي عن لقاءِ عليّ بمهتاب كي أُزيلَ شيئاً منَ الملل الّذي يُنتجه اﻹسهاب.
_براعة وصف المشاعر (العشق، الغضب، الحزن، اﻹنكسار، الشّوق) وأحيانا بعضُ المشاهد (الجمال مثلا) إذ وصفَ الكاتبُ المشاعرَ بشكلٍ بالغ الرّوعة لم أرَ لهُ مثيلاً فيما سبق، ممَّا يُحَفِّزُ كُلَّ مُهتَمٍ بتطويرِ تعبيره على تعلُّم اﻷسلوب من هذه الرّواية.
_نقل المشهَد اﻹيراني في عصر حكم الشاه، من الطَّبقيّة والتّسلُّط والدكتاتوريّة ومحاولة إلغاء المظاهر الدّينيّة.
_اﻹشارات العرفانيّة اللّطيفة خصوصاً بما يتعلّقُ بالدّرويش مصطفى والعُُميان السّبعة والخبّاز وعبدالله الفضوليّ.
این کتاب از سوی منتقدین امیرخانی به اثری رمانتیک - حزب اللهی تشبیه شده است. امیرخانی در این کتاب با نگرشی مذهبی تصوف را موازی با عرفان و عشق زمینی را با موضوعاتی عرفانی فرازمینی در می آمیزد. نویسنده در اثبات ادعای ارتباط این دو به حدیث "من عشق فعف ثم مات مات شهیدا" مستمسک می شود(گرچه از سوی اکثر فلاسفه و عرفای ایرانی مفهوم عشق در این حدیث عشق عرفانی و نه زمینی است). همچنین دگر تلاش بارز این نویسنده ی متعهد انقلاب تلاش برای واحد نشان دادن متن جریانات آزادی طلبانهٔ مبارزان استقلال طلب الجزایری (به عنوان یک نهضت ملی) و انقلاب اسلامی (به عنوان جنبشی مذهبی) است. نویسنده در ایجاد این ارتباطات قصد پیوند دادن مفاهیمی دارد که ممکن است به نظر متضاد و یا حتی بی رابطه برسند. همچنین، این کتاب سعی دارد اوضاع دوران قدیم تهران را (از زمان رضاشاه) بستری برای انقلاب اسلامی توصیف کند.
مهمترین شخصیت این کتاب درویشی با نام مصطفی است که حقیقت تماما در دست اوست و مانند ریش سپید قصه و خدای قصه است. بزرگ نمایی این شخصیت در داستان قابل تامل است. همچنین تم عزب - مجرد ماندن برای پاک ماندن توسط شخصیت او به داستان مطرح می شود. حضوری غیر مستقیم و گاه مستقیم فرهنگ صوفیانه در داستان نشانگر این است که نویسنده مرز خاصی بین عرفان، تصوف، دین، رمانس (عشق زمینی) و امثال این ها قائل نیست، یا حداقل دوست دارد این طور به نظر برسد.
در هم آمیختن مفاهیم عاشقانه و عرفانی با رویکردی مذهبی در این رمان از طرفی ممکن است پلورالسیم فلسفی و یا حتی بعضا پلورالیسم دینی تلقی شود، اما به نظر میرسد امیرخانی در این رمان بیشتر همان رواداری آیین اسلامی را بازنمایی کرده است. پلورالیسم دینی شامل قضاوت راجع به ادیان مختلف نیست[۲]، در حالی امیرخانی در این رمان به تبلیغ دینی خاص و مکتبی خاص از آن اقدام می کند و برداشت های دیگر را توسط ریش سفید داستانش رد می کند.
با توجه به تعریف هایی که ازش شنیده بودم،انتظار کاملا" متفاوتی از این کتاب داشتم.راستش زیاد نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و خیلی از خوندنش لذت نبردم.برای همین هم خوندنش انقدر طول کشید! خیلی جاهاش هم با عقاید من متفاوت بود که شاید همین باعث میشد حسم یه کم نسبت بهش منفی بشه. خلاصه که نمیگم خییییییلی بد بود؛اما از نظر من خوب هم نبود.
منِ او را توی ماه رمضان بود که دست گرفتم بخوانم. به جای نماز و روزه و دعا و قرآن، من او می خواندم و راستش لحظه به لحظه بار سنگینی از پریشانی توام با پشیمانی را به دوش می کشیدم و مدام خودم را سرزنش می کردم. اواخر ماه مبارک، اگر اشتباه نکنم سحر روز بیست و چهارم بود که کتاب را تمام کردم. از بس گریه کرده بودم نمی توانستم خوب صفحه ی مانیتور را ببینم. صفحه ی نامه هارا باز کردم. به رضای امیرخانیِ بزرگ نامه دادم. نمی دانستم چه بگویم. فقط چندبار ازش تشکر کردم. جواب نامه ام را که داد، بهش گفتم که من اولش می خواستم من اوی شما را بگذارم برای بعد از ماه مبارک. حالا خوب می دانم که خدا خیلی من و شما را دوست دارد. امسال، رمضانم حس عاشقانه تری داشت... .
هو آقای امیرخانی یک جور از گذشته ها می نویسد که اگر آشنایی با او نداشته باشی فکر میکنی با پیرمردی نود ساله طرف هستی. وقتی هم که به شخصیت های داستان هایش نگاه می کنی، آنقدر باور پذیر هستند که در دلت ممکن است بگویی: یعنی امیرخانی آن ها را آفریده است؟ بعید میدانم! از شروع تا پایان کتاب هم که چند روزی با خانواده فتاح زندگی میکنی، دلت میخواهد دست علی و مهتاب را بگیری و بزاری در دست هم و خیال خودت و بقیه را آسوده کنی ولی حیف که علی فتاح در داستان قربانی می شود تا توی خواننده معنای واقعی عاشقی را بفهمی مگرنه عشق علی فتاح از همان کودکی عشق حقیقی بود... هم تلخ بود هم شیرین ولی بالاتر از این ها، محشر بود...
راستش میترسیدم از شروع کردنش چون حس میکردم احتمالا خوشم نیاد، مخصوصا که از چند تا از دوستام شنیده بودم که کتاب رو نصفه رها کردهن، ولی من دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم. فکر نمیکنم توی این چند ماه هیچ پیش اومده باشه که لحظهای که تو قطار میشینم رو صندلیم کتاب رو باز کنم و وقتی که قطار بالاخره متوقف میشه، به اجبار کتاب رو ببندم و بیام بیرون؛ ولی این دقیقا همون چیزی بود که با «من او» تجربهش کردم. یعنی خیلی از ویژگیهایی که من دوستشون دارم رو تو خودش داشت. بعضی وقتا که یه حالت هذیونگونه میگرفت، بعضی وقتا که خواننده رو مورد خطاب قرار میداد، اون عناصر اسرارآمیز وسط داستان... نمیدونم، برای من تجربهی خوبی بود.