Jump to ratings and reviews
Rate this book

منگی

Rate this book
صبح شبیه چیزی كه از صبح می‌فهمی نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتِش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت كنه. فقط یه‌هوا روشن‌تره. حتی خروس‌های پیر هم دیگه اونارو از هم تشخیص نمی‌دن. هوای گندِ یه شب قطبی رو تصور كنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.

ژوئل اِگلوف (۱۹۷۰) پس از تحصیل در رشته‌ی سینما، به فیلمنامه‌نویسی روی‌ آورد، اما اکنون خود را وقف نوشتن کرده است. اولین رمان او، ادموند گانگلیون و پسر، توجه منتقدان را به خود جلب کرد و در سال ۱۹۹۹ برنده‌ی جایزه‌ی الن فورنیه شد. اثر حاضر، یا رمان منگی او نیز در سال ۲۰۰۵ جایزه‌ی لیورانتر را دریافت کرد.

112 pages, Paperback

First published January 7, 2005

25 people are currently reading
804 people want to read

About the author

Joël Egloff

18 books52 followers

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
298 (22%)
4 stars
548 (40%)
3 stars
377 (28%)
2 stars
83 (6%)
1 star
39 (2%)
Displaying 1 - 30 of 269 reviews
Profile Image for Amir .
592 reviews38 followers
June 15, 2020
خوبی گودریدز به همینه. به این‌که بیای و ببینی که چند نفر دیگه هم عین خودت توی زمین به این بزرگی دارن نفس می‌کشن و حس و حال‌شون با حس و حالت مطابقه. به این‌که بیای و ببینی که همه‌ی رفقای نادیده‌ت کتاب دوست‌داشتنی تو رو عین خودت دوست دارن و عین خودت لمسش کردن و عین خودت هزار بار دست کشیدن به سوسک روی جلدش که شاید جاکن بشه و ما رو خلاص کنه از بودنش.
.
منگی کتاب دوست‌داشتنی همه‌مونه. کتابی که باید با صدای بلند خوند. کتابی که حیفه با صامت‌خونی حرومش کرد. کتابی که باید گوشه‌ای دنج گیر آورد و گلو رو صاف کرد و شروع کرد به خوندنش. همین حالا بیاین برای بار هزارم این تیکه رو با صدای بلند بخونیم
:
«من کنار خط آهن بازی کرده‌ام، از دکل‌ها بالا رفته‌ام، تو حوض‌های تصفیه آب‌تنی کرده‌ام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشین‌ها تجربه کرده‌ام، رو صندلی جرخورده‌ی اسقاطی‌ها. خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ان تو نفت سیاه، ولی به هر حال، خاطره‌ان. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، این‌جوریه. مثل روغن سوخته‌ی ته بخاری‌ها.»
Profile Image for صان.
429 reviews448 followers
July 13, 2017
خط به خط اش بهت می‌گه که من یک شاهکارم! یک شاهکار گم‌شده و کم‌تر خونده‌شده و ناشناس!

ماجرا ازین قراره که شخصیت داستان توی شهری خیالی زندگی می‌کنه که همه‌چیز توی اون شهر به‌شدت افتضاحه، اما نحوه برخورد آدمای داستان با اون شرایط، طنز عمیقی رو درست می‌کنه. آدما عمومن راضی‌ان و با اون شرایط طوری زندگی می‌کنن که انگار تمام واقعیت همینه.
از نظر زبان، از نظر موضوع، از نظر طنز عالیه.
و همینطور نقدی که به زندگی ماشینی و صنعتی می‌کنه.
با خودت فکر می‌کنی که هیچی حد نداره و زندگی‌ای که توش داریم می‌چرخیم چقدر می‌تونه غیرطبیعی باشه وقتی از زاویه دیگه‌ای بهش نگاه بشه. انگار ما هم آدمای توی همون داستانیم و به تلخی‌ها و نادرستی‌های اطرامون عادت کردیم و قدمی هم برای درست کردن یا فرار از خرابی‌ها بر نمی‌داریم.
مثل شخصیت رمان که هرچند وقت می‌گفت:
بالاخره یه‌روز از اینجا می‌رم!

از این نویسنده باز هم باید بخونم؟
بی‌شک.
Profile Image for KamRun .
398 reviews1,602 followers
May 24, 2018

سرگیجه‌ی آن‌ها، منگی ِ ما

سرگیجه، روایت‌گر روزگار خاکستری پسری‌ست بی‌هویت، در مکانی بی‌نام و نشان. داستان بدون هیچ مقدمه‌ای با توصیف مکان زندگی راوی آغاز می‌شود: از بوی گوگرد و تخم‌مرغ گندیده و کوچه‌های خاکی و سگ‌های ولگرد می‌توان فهمید که مکان جغرافیای داستان جایی‌ست در حاشیه‌ی یکی از شهرهای بزرگ. از نخستین اشاره‌ای که راوی به خودش می‌کند می‌توان وضعیت بغرنج زندگی او را حدس زد: ریشه‌ی من اینجاست، تمام فلزات سنگین را مکیده‌ام، رگ‌هایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. هنوز به یاد دارم چطور در بچگی جفت‌پا توی چاله‌های روغن می‌پریدم و وسط زباله‌های بیمارستانی غلط می‌زدم. لقمه‌هایی که مادربزرگ با گریس سیاه برای عصرانه‌ام آماده می‌کرد و مربای لاستیکی سیاهی که مزه‌ی مربای تلخ - کمی تلخ‌تر- می‌داد
راوی داستان که بعدها می‌فهمیم پسرک نوجوانی است و روزها را به کار در کشتارگاه می‌گذراند و شب‌ها برای خواب به منزل مادربزرگ باز می‌گردد، کودکی سختی را پشت سر گذاشته و حالا هم شرایط زندگی خود را پذیرفته و این را در همان صفحات آغازین داستان صراحتا اعلام می‌کند: خیلی وقت است که دیگر به این چیزها توجهی نداریم. به هر حال مسئله‌ی عادت است، آدم به همه چیز عادت می‌کند. عجیب هم نیست، وقتی سایه‌ی جبرِ فقر و محرومیت بر سر انسان سنگینی کند و اتفاقا قضا و قدر هم نام گرفته باشد، پذیرفتن هر شرایطی، امری عادی است. مشخص است که ادامه‌ی داستان را باید از منظر شخصی دنبال کنیم که از تمام مواهب زندگی، حتی نفس کشیدن هم محروم است و با این وجود نسبت به اوضاع سخت زندگی خود خو گرفته است
اما زندگی راوی جنبه‌های تاریک‌تری هم دارد: کار کردن در کشتارگاهی مملو از رنگ و بوی تند خون، زیر دست کارفرمایی که "زر مفت" نام گرفته و با شقاوت تمام با زیر دستانش رفتار می‌کند، همکارانی که در همان کشتارگاه کار می‌کنند، به جنون می‌رسند و مفت می‌میرند: جریان عادی اینجا، فریادهایی است که در رودی از خون غرق می‌شود، تکان و لرزه، چشم‌های برگشته، زبان‌های آویزان، بهمنی از امعاء و احشاء، سرهایی که قل میخورند و ما با سر و صورت غرق خون و چکمه‌هایی پر از عرق کار می‌کنیم. گویی زندگی این افراد، ناخواسته به اجبار با تیغ و خون ریختن و مرگ عجین شده است : نمی‌خواهم در مورد کاری که در این کابوسِ هر روز انجام می‌دهم، حرفی بزنم. نمی‌خواهم بر اساس آن مورد قضاوت قرار بگیرم. به‌علاوه، راستش را بگویم خودم هم درست نمی‌دانم. خیلی وقت است که آن را با چشم‌های بسته انجام می‌دهم. راه انتخاب همیشه باز نیست
بدبختی راوی اما تمامی ندارد. او یک یار همیشگی دارد که لحظه‌ای ترکش نمی‌کند: سرگیجه. قرار گرفتن در معرض انواع گازهای سمی و پساب‌ها و وزوز ترانسفورماتورهای برق، افراد منطقه را به سرگیجه‌ی مداومی مبتلا ساخته که گاهی توان هرگونه حرکتی را از آن‌ها می‌گیرد، طوری که ساعت‌ها سرگردان به دور خود می‌گردند و یا روی زمین می‌نشینند تا حمله‌ی سرگیجه پایان پذیرد. عنوان کتاب هم برگرفته از همین موضوع است. اما به واقع اتمسفر داستان هم کم از عنوانش ندارد. با این اوصاف، چرا باید به خواندن سرنوشت آدم‌هایی بپردازیم که روزگارشان سرگیجه‌آور است و مملو از بوی گند، زباله و نکبت و سیاهی؟ پاسخ را می‌توان در فصل پنجم کتاب یافت، هنگامی که پسرک خاطره‌ی یک روز تعطیل که بهمراه مادر بزرگش برای تفریح به تفرجگاهی رفته را بازگو می‌کند. تفرجگاه در واقع مخازن تصفیه‌ی فاضلاب شهر است و زباله‌دانی‌ای که در کنارش واقع شده. کودکان در زباله ها مشغول بازی هستند و مگس‌ها و پشه‌ها بالای سرشان در حال پرواز، با این حال پسرک زباله‌دانی را اقیانوس، زباله‌هایی که تا زانوانش بالا آمده‌اند را آب و پشه‌ها و مگس‌ها را مرغ دریای تصور می‌کند. این صحنه به خودی خود بسیار تکان‌دهنده است، اما با کمی نکته‌سنجی می‌توان رابطه‌ی علت و معلولی میان وضعیت این کودکان و جایگاهی که خودمان – مای مخاطب – در آن قرار داریم را درک کرد. این پساب و زباله‌ها، این روغن و آلودگی، این سموم و دودی که فضا را آغشته کرده و این مردمی که در گمنامی و مظلومیت در حاشیه‌های فراموش‌شده جان می‌دهند آینه‌ی تمام‌نمای تمدن انسان امروزی است. تمدنی که نه تنها کمر به نابودی محیط زیست بسته، بلکه فرزندان خود را هم در این غرقابه‌های آلوده قربانی ساخته است. سرگیجه در یک کلام زندگی مردمی را روایت می کند که در حاشیه جامعه و تمدن قرار گرفته‌اند و از آن سهمی جز پس مانده‌های ما ندارند. برای آن‌ها میان کابوس و بیداری تفاوتی نیست: به محض اینکه وسط یک کابوس بیدار می شوی، باید به این فکر باشی که دوباره به آن برگردی. فرقی نمی کند آن حاشیه کجا باشد، می تواند همینجا باشد، کنار گوش ما، در کوره پزخانه‌های احمدآباد و شمس آباد. کودکان آنجا اگر سرنوشتی بدتر نداشته باشند، پایان بهتری نیز ندارند. اما حتی اگر متوجه مسئولیت خود در این بحران انسانی باشیم، باز هم سرگیجه کتاب خواندنی‌ای است.

لحن صمیمانه و بی‌تکلف راوی و خیال‌پردازی‌های معصومانه و دردناک او باعث می‌شود مخاطب از همان آغاز - حتی در غیاب هم‌ذات‌پنداری - با او احساس نزدیکی کند و تصور می‌کنم بزرگترین نقطه قوت داستان هم همین‌جاست. دیگر نقطه‌ی قوت داستان، طنز سیاه آن است. گروتسک متن بسیار خوب از آب درآمده و به راحتی خواننده را در میان انزجار و لذت، خنده و گریه معلق نگه می دارد و او را پای داستان زمین گیر کند، وگرنه کدام انسان غرق در روزمرگی و تجمل حاضر است یکی دو ساعتی را وقت صرف خواندن تیره روزی های غربت نشینان کند؟ مگر ما هر روزه از کنار ده‌ها انسان این‌چنینی با بی‌تفاوتی محض عبور نمی کنم؟ البته تعارف را بگذاریم کنار، واژه بی‌تفاوتی کمی بی‌انصافی است. بی‌تفاوتی ما مصداق تفاوت محض است
در پایان دوست داشتم نامی از راوی داستان ببرم و او را رسما به شما معرفی کنم، اما افسوس که راوی مانند اکثر کودکان غربت‌نشین نامی ندارد.
- اسمت چیه؟
- اسمم؟ اسمم... هی یارو! اسمم هی بچه ست!


نمایش
داشتم به این فکر می کردم اگه همه ی خاطراتی که از بچگی تا الان برامون می مونه تو کله مون مثل یک آهنگ می شد الان هر کدوممون آهنگ خودمون رو داشتیم
دیالوگ هیمن، از نمایش



نمایس سرگیجه با اقتباس از این رمان به کارگردانی پویا صادقی و ایمان صیاد برهانی در خرداد و تیر 95 به روی صحنه رفت. دراماتورژی، دکور و بازی بازیگران خوب بود، اما ریتم نمایش گاهی بیش از حد تند و دیالوگ‌ها و بازی بین جنب و جوش بازیگران گم می شد. فضای نمایش مانند کتاب سیاه و سرگیجه آور بود و مخاطب، اگر انتظار چیزی جز این را داشت با نارضایتی سالن را ترک می کرد
Profile Image for Yegane.
130 reviews292 followers
October 14, 2021
همینجوری که تو خیابون راه می‌رفتم، از جلوی کتاب‌فروشی گذشتم که دیدم کتاب‌فروش بداخلاقه نیست. کتاب‌فروشی هم خیلی خلوته و این وسوسه‌ی عجیبی بود برای رفتن و نگاه کردن کتاب‌ها.

کتاب‌فروش که یه پسر جوون، احتمالاً برونگرا و پرحرف بود اومد کنارم و کتابای جدیدی که آوردن رو بهم نشون داد، هیچکدوم نه تو برنامه کتابخونیم بود و نه اونقدر جذاب بودن که بخوام بدون دلیل بخرمشون.

برخلاف همیشه سعی کردم با یه آدم خارج از دنیای مجازی دربارهٔ کتابی که دنبالشم حرف بزنم، در واقع هدف این بود که خودم بفهمم چی می‌خوام.
بهش گفتم من وقتی حالم از یه حدی بدتر بشه، نمیتونم کتاب بخونم، وقتی کتاب نمی‌خونم حالم بدتر میشه و یه جایی باید از این چرخه‌ی معیوب خارج بشم؛ وظیفه‌ی ساعدی تو کتابخونه‌ی من همین بوده اما الآن حس ساعدی خوندن رو هم ندارم. همینجوری که حرف میزدم دیدم تیکه‌های کتابی که دنبالشم پیدا میشه، گفتم یکی رو می‌خوام که سیاه باشه، گوه بودن زندگی رو داد بزنه و بگه ببین، هیچی قرار نیست درست بشه و تو هم نمی‌تونی هیچ غلطی بکنی اما بشین به گوشه و زندگیت رو ادامه بده، فقط چون اونقدر قوی نیستی که تمومش کنی و یا خودت رو بندازی زیر ماشین حمل حیوون‌ها...

بیشتر از این کشش نمیدم اما نتونستم کتاب دلخواهم رو پیدا کنم، رفتم سراغ قفسه‌ی کتابای وودی آلن و مرگ/خدا رو برداشتم و اومدم بیرون.
درسته نتونسته بودم کتابم رو پیدا کنم اما فهمیدم چی می‌خوام...

میزم رو پر از کتابای کوچیک کردم، به اول همشون نگاه میکردم و دنبال کتاب مورد نظرمو می‌گشتم.

چند روز پیش چندتا کتاب کادو گرفتم که منگی هم یکی از اونا بود و تصمیم داشتم بخونمش، چند خط اولش کافی بود که بدونم یکی وارد جسم یگانه شده و این کتاب رو نوشته، یکی خیلی دورتر از من، تو یه فضای متفاوتی اما با تجربه و حس مشترک.

وقتی نویسنده نوشته بود «به هر حال، من زندگیم‌رو اینجا به آخر نمی‌رسونم، این حتمیه. یه روز میرم...» فهمیدم این همونی بود که دنبالش می‌گشتم، همون خارج شدن از سیکل معیوب این روزا و همون انتقال حس مشترک دردناک بین آدما، قصه کوتاهه، تلخه و من یک نفس خوندمش و شیش ستاره‌ی من بود.

واقعیت اینه که امتیاز به کتاب‌ها هیچ وقت عادلانه نیست، هر کدوم از ما اگه تو موقعیت متفاوتی کتاب رو میخوندیم احتمالاً نظر متفاوتی داشتیم مثلا الان که می‌خونم «واسه خوابیدن عجله‌ای ندارم چون تو خوابم، حیوون های بی‌سری هستن که گله‌گله سروکله شون پیدا می‌شه تا ازم حساب پس بگیرن. و من زور می‌زنم به‌شون توضیح بدم که این وسط من هیچ کاره‌م، آدم تو زندگی همیشه کاری رو که دوست داره نمیکنه، این کارو من انتخاب نکرده‌ام، ولی فایده‌ای نداره، عین روز روشنه که از دستم دلخورن.
شب با جون دادن تموم میشه، و تا از دست به کابوس خلاص میشی؛ باید منتظر کابوس بعدی باشی.»
با تک‌تک سلولام حسش میکنم و اینجوریه که عاشق یه کتاب تلخ و دردناک می‌شم...

پی‌نوشت‌: از مزایای گودریدز، داشتن دوستای کتابخون‌ه که کتاب‌هایی بهت میدن که خودت هیچ‌وقت پیداشون نمی‌کردی:)) و واقعاً دوستای دوست‌داشتنی و قشنگی هستن.
Profile Image for Mohadese.
413 reviews1,140 followers
April 14, 2020
"باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه"

"احمق دوست داشتنی من!"
این دو واژه کاملا احساسات من در مورد کتاب رو بیان میکنه :)))

همه میگن داستان در مورد یه پسره، یه کارگر که با مادربزرگ‌ش تو محله‌های پایین شهر زندگی میکنه! اما من میگم با توجه به فضای توصیف شده تو کتاب داستان دقیقا از زبون همون سوسک روی جلده!
و خوندن کتاب با این دید، برام جذاب، خنده دار و گیج کننده بود! و اینجوری میشد کاملا منگی رو حس کرد :دی

کتاب یه فضای تاریک و کثیف آخر الزمانی داره، شاید آینده انسان‌ها با این وضعی که پیش میرن یه چیزی تو همین مایه‌ها بشه!

به نظر من کتاب با همه کوچیکیش توش کلی فلسفه بزرگ داشت! و همین طنز تلخش رو شیرین تر میکرد.
علاوه بر اون زبان ساده‌ش و توصیفات دقیق‌ش باعث خوش‌خوان شدن کتاب و ملموس شدن احساسات راوی میشه، که البته از حق نگذریم این رو تا حدی مدیون ترجمه خوبه آقای نوری هم هست!

پ.ن: کتاب رو یه عصر بارونی از سر بی حوصلگی به خاطر حجم کمش انتخاب کردم و از انتخابم بسی راضیم😁
Profile Image for مِستر کثافت درونگرا .
250 reviews48 followers
June 12, 2021
تو یه نشست میشه خوندنش.
سبک داستان کاملا سیال ذهن میگذره و بدون زمان یا مکان خاصی
داستان روال منظمی نداره و کاملا پراکنده پیش میره.
ته کلمات طنزشو دوست داشتم و مثل خامه شیرینی لذیذ بود.
دوست دارم از اگلوف بیشتر بخونم
Profile Image for Hossein Sharifi.
162 reviews8 followers
March 27, 2018
Joël Egloff

راوی بی نامی که مشخص نیست از کجا آمده، در اطراف منطقه ای در حال راه رفتن است. ژوئل اگلوف خواننده را دعوت میکند که با او قدم به این وادی آغشته به کثافت و زشتی گذاشته و در درد و رنج آنان شریک شود. سرزمینی که خواننده در آن قدم میگذارد به هیچ سرزمینی شباهت ندارد. و انگاری که جای هیچ انسانی حتی در آنجا نیست. در میان عمق این کثافت، بین فرودگاه و راه آهن و سلاخ خانه ای که راوی داستان در آن کار میکند، چیزی جز مه غلیظ و بوی گند عفونت و آشغال و اشیا دور ریخته شده پیدا نمیشود .

فرید قدمی در نشست رونمایی این کتاب چنین میگوید:بعد از دهه‏ 1970 در اروپا، به‌خصوص فرانسه و آلمان و بعد از شکست موقت جنبش چپ مارکسیست ارتدوکس و ناکامی‏‌های بعد از آن، درک ما از جامعه بیش از آنکه معطوف به نقد مارکسیستی طبقاتی باشد، به نقد حاشیه و متن نزدیک شده است. کسانی در حاشیه‏‌اند که از جامعه‏ سرمایه‏‌داری کنار گذاشته می‏‌شوند، آن‏ها نه جزو طبقه کارگرند و نه بورژوازی. این رمان در مورد کسانی است که سهمی از جامعه‏ مدرن و رفاه عمومی نداشتند که به واسطه‏ انباشت سرمایه و پیشرفت تکنولوژی به وجود آمده بود. خبرگزاری دانشجویان ایران : ایسنا

راوی ما، انگاری که تحت تاثیر ضربه ی مهلکی قرار گرفته، دچار منگی است. هرچند وی تنها کسی است که به این منگی اشاره میکند، اما خواننده نیز چه بعد و چه هنگام خواندن کتاب دچار سرگیجه ای بس طاقت فرسا میگردد. تک تک شخصیت های داستان گویی غرق در منگی شده اند و آنچنان منگ هستند که حتی نمی دانند منگ هستند. شخصیت های کتاب از کار زیاد و خستگی، همگی در وضعیتی از خواب و بیداری هستند.

تنفس کردن در چنین هوایی، آغشته به عطری سنگین و مسموم، کاری دشوار است. خواننده کتاب را در دست گرفته و با لبخندی بر چهره قدم به این وادی می گذارد. اما همیشه صدایی مضطرب از ته حلق آنان برمیخیزد که: شاید با آلوده کردن این جهان زیبا، روزی شرایطی مانند آنچه در کتاب می بینید هم برای ما اتفاق بیفتد.چه بسا که اتفاق افتاده است کافی است عکس های زیر را ببینید

description

description

راوی ما نیز همچون دیگر افراد در اطرافش غرق در کار و زندگی روزمره خویش شده است. آنچنان غرق که حتی از اتفاقات پیرامون خویش نیز نامطلع است. در این نا امیدی مطلق اما گاهی اوقات بارقه ی از امید نیز میتابد. راوی این امید را دارد که روزی از این سرزمین رفته و تمام کثیفی ها را پشت سر خویش دفن کند. اما چرا همین امروز نمیرود؟ شاید وابستگی هایی که به این مکان داشته دلیلی آشکار باشد. راوی ما به تمام این ناملایمات و کثیفی ها عادت کرده و خود نیز بخشی از همین فضای اطراف خویش گشته است.
جملات پایانی کتاب نشان دهنده ی امید پنهان بشریت است که در پشت ابر پلیدی پنهان شده است. به راستی این دنیا را انسان ها با دستان خود به گند میکشند. گروهی با تفکرتشان، گروهی با سیاست هایشان، گروهی با دین هایشان، گروهی با ثروتشان. و تنها انسان هایی همیشه جور آنها را میکشند که در حاشیه بوده و از زندگی چیزی جز آزادی و راحت نفس کشیدن در فضایی سالم نمیخواهند.
صبح شبیه چیزی که از صبح سراغ داری نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشن‌تره. حتی خروس‌های پیر هم دیگه اونا رو از هم تشخیص نمی‌دن. بعضی روزها، چراغ‌های خیابون خاموش نمی‌شن. با این همه، خورشید بالا اومده، حتماً، اون‌جاست، یه جایی بالای افق، پشت مه، دود، ابرهای غلیظ و ذرات معلق. باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.

پ. ن . کتاب را با تمام تلخی و سیاهی اش دوست داشتم. شکلات تلخ :دی و جزو کتاب های مورد علاقه ام قرار گرفت
ترجمه ی کتاب از جناب اصغر نوری: خاص، روان، و خواندنی بود. هرچند با متن اصلی مقایسه نکردم اما چند جا با ترجمه متن انگلیسی مقایسه کردم که مو نمیزد.
جلد کتاب و طرح روی جلد، نگارش و صفحه بندی کتاب و ... فوق العاده است .

description

description
Profile Image for Roya Arbabi.
92 reviews73 followers
February 15, 2021
چقدر حس عجیبی داشت خوندن این کتاب، یه کم شبیه حسی که بعد از خوندن تنهایی پرهیاهو داشتم، اما عمیق‌تر و ملموس‌تر.
Profile Image for Robert Khorsand.
356 reviews369 followers
February 25, 2021
سرگیجه نام رمانی کوتاه به قلمِ ژوئل اگلوف نویسنده‌ی فرانسوی‌ست که توسط برخی ناشرین همانند انتشاراتِ افق با نامِ «منگی» نیز چاپ و منتشر گردیده است.

بنده این کتاب را با ترجمه‌ی خانم «موگه رازانی» از انتشاراتِ کلاغ خواندم و از متنِ روان و جمله‌بندی‌های کتاب راضی بودم٬ ضمنا شابک صحیح این کتاب 9786009298426 می‌باشد که در این سایت به اشتباه وارد شده است.

سرگیجه حقیقتا از آن دسته از رمان‌هایی‌ست که حق‌شان توسط یک‌سری چرک‌نویس بلعیده شده٬ رمانی که برخلاف برخی مزخرفات که شهرتِ جهانی دارند همانند خزعبلاتِ «سقوط نوشته‌ی آلبرت کامو» که چیزی جز چرندیاتِ یک ذهن مریض به خواننده القا نمی‌کنند لذت خواندنِ یک کتاب خوب در عین سادگی را نسیبِ خواننده می‌کند.

این رمان تلفیقی از طنزِ تلخ در محیطی سیاه و جان‌فرساست٬ داستانِ سرگیجه از توصیفِ محل زندگیِ راوی آغاز می‌گردد٬ جایی که شاید برخی از مردم توصیف آن را فقط در کتاب‌ها بخوانند یا در فیلم‌ها تماشا کنند و حتی شاید تا آخر عمرشان به آن برخورد نکنند اما چنین فضاها و محل‌های سکونتی در همه‌ی کشورها وجود دارد و در کشورِ عزیز٬ بزرگ اما سرشکسته‌ی ما ایران نیز فراوان است. توصیف‌ها از محل و فضاسازی‌های نویسنده بسیار زیبا٬ دقیق و دوست داشتنی بود به شکلی که می‌توانید یک لحظه چشم‌های خود را ببندید و خود را در محیط احساس کنید. راویِ داستانِ ما به همراه مادربزرگِ خود در محله‌ای که توصیف آن را در کتاب می‌خوانیم در نزدیکیِ یک فرودگاه زندگی می‌کند و در یک کشتارگاه نیز مشغول به کار است. او در فضایی که می‌خوانیم و آن را حس می‌کنیم به سختی بزرگ شده و همینک نیز در دورانِ جوانی در آن کشتارگاه چیزی جز کثافت٬ خون و لجن نمی‌بیند و زندگی او خلاصه شد در همین سیاهی. راوی داستان را خیلی خودمانی برای ما تعریف می‌کند بدون هیچ پیچیدگیِ ادبی یا حرف‌های قلمبه سلمبه٬ انگار یک دوست دستش رو انداخته گردن ما و در ساحل در حالیکه آبجو به دست به دریا نگاه می‌کنیم داستانِ‌خود را به ساده‌ترین شکل ممکن تعریف می‌کند. از آنجایی که خواندنِ این کتابِ دوست داشتنی وقت زیادی از خواننده نمی‌گیرد به هیچوجه به اتفاقاتِ کتاب ورود نمی‌کنم و تنها به یک جمله از کتاب در مورد زندگیِ راوی بسنده می‌کنم: «باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه».

در آخر باید اعتراف کنم هرچقدر دیروز آقای آلبرت کامو حالم را با کتاب سقوط بهم زد این کتاب همه‌ی آن حال بد را با خود شست و برد پایین٬ دوستش داشتم خیلی زیاد ۵ستاره بهش میاد :) خواندنِ این کتابِ کمتر خوانده و کمتر به آن توجه شده را به تمام دوستانم پیشنهاد می‌کنم.
Profile Image for Amirsaman.
488 reviews263 followers
March 17, 2020
این داستان واقعی میلیون‌ها انسان است. خیلی دور نیستند از ما، خانه‌های اطراف فرودگاه‌، با آدم‌هایی که جایی را ندارند برای کوچ.
Profile Image for Saman.
306 reviews135 followers
December 18, 2024
3.5

باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی.روزهای قشنگ ما شبیه همونه.

منگی داستان همه کسایی است که از زندگی ناراضین و محکوم به ادامه دادن. آدمایی که کاری هم نمی‌کنن و شایدم نمی‌تونن بکنن برای اینکه زندگیشون رو تغییر بدند. فضای مه آلود و پر از بوی گند داستان و تاکید بر کشتارگاه به عنوان یکی از مهمترین مکان‌های داستان و توصیفات مکرر راوی بی نام داستان همه حکایت از ناراضی بودن و مغروق بودن در دنیای سیاه و تباهی است که درگیرشه. جایی که بهش هیچ علاقه ای نداره و دوست داره بره و مدام به یک آینده نامعلوم حواله میده که از اینجا میکنه و میره اما در طول این داستان کوتاه نشانه ای از رفتن دیده نمیشه. موندن و سازگاری با این نکبت کده سرنوشت راوی قصه است که محکوم به اونه.همه اینها به کنار زندگی در کنار یه مادربزرگ غرغرو که زبونتم نمی‌فهمه و با درک کردنت مشکل داره، قضیه رو سخت تر و پیچیده تر می‌کنه. تو دنیای غبار گرفته داستان و شخصیت اصلی شاید دلخوشی های کوچکی وجود داره که بهشون متمسک بشه. یه سیگار کشیدن زیر بارون با رفیق و نه چیزی بیشتر از این. ولی اگر شخصیت داستان، بتونه تو همین دنیای تیره و تارش خوشی های کوچیک پیدا کنه و ازشون لذت ببره، ابرهای بی رحم سیطره زده بر زندگی‌اش کنار نمیرن و بالاخره اون خورشیدی که آخر داستان اعتراف می‌کنه که هست و پشت مه و دود و ابرهای غلیظ و ذرات معلق پنهان شده رو نمی‎‌بینه؟!

نمی‌دونم!!

خیلی داستان خوبی بود و از خوندنش بسیار راضیم.
Profile Image for Ali Karimnejad.
344 reviews213 followers
December 26, 2021
3.5

طنز تلخ جبر جغرافیایی

داستان سر راست، کوتاه و بی‌حاشیه‌ای بود. تماما روی یک شخصیت، که همون راوی داستان باشه، و احساساتش به محیطی که توش زندگی می‌کنه تمرکز کرده بود. اینکه چطور خاطرات بچگی و گذر عمر توی یک آشغالدونی باعث می‌شه به اونجا دلبسته بشی و حتی دوستش داشته باشی. این خو گرفتن و عادت کردن یا همون "منگی" رو توی کتاب خیلی خوب نشون داده بود.

منگی ناشی از محیط پیرامون ماست. اونقدر محکم و ناگهانی می‌خوره تو صورتمون که مدتی طول می‌کشه متوجهش بشیم. متوجه اینکه گیر افتادیم و اسیر شدیم بدون اینکه حق انتخابی بهمون داده شده باشه. کتاب تقریبا در انتقال این پیام موفق بود.

بنظرم خاطرات و تخیلات راوی داستان ما، قوی‌ترین جنبه کتاب بود. هر وقت می‌رفت سراغ خاطرات و تخیلات، کتاب فوق‌العاده می‌شد. اما جز اون یک داستان، یک اتفاق یا یک تصادف ساده لازم بود تا این حرف‌ها لابه‌لاش قرار داده بشه و یک شاهکار از توش بیرون بیاد. حیف باشه واقعا. متاسفانه کتاب در دنیای روزمره چیزی برای تعریف کردن نداره و در القای اون حس کرختی و یکنواختی آنچنان موفق نیست. اگرچه خیلی تلاش می‌کنه اون رو برامون توضیح بده.

بشخصه فکر می‌کنم اگر یک روز کاریش توی کشتارگاه رو برامون کامل تعریف می‌کرد خیلی موثرتر بود. اصلا دیگه نیازی به معرفی کاراکتر"زِر زن" و چندتا از همکاراش هم نمی‌شد. یا اون ماجرای گم شدنش توی مه، یا ماجرای کشته شدن همکارش حین کار، بنظرم همه یکجور تلاش نافرجام برای توضیح وضعیت کاراکتر ما بود که اونطور که باید، موفق نبود.

با همه اینها، کلیت کتاب رو خیلی دوست داشتم و با توجه به حجمش بنظرم حتما ارزش خوندن داره.
Profile Image for ZaRi.
2,316 reviews865 followers
Read
July 17, 2016
همیشه، یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت های دیگه ست. جوری که بهش شک نمی کنیم. بعد، واردش می شیم و توش گیر می افتیم. ساحل اون طرفی رو می بینیم ولی خیال می کنیم هیچ وقت اونجا نمی رسیم. بیهوده دست و پا می زنیم. انگار هرچی زمان می گذره داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می چسبن به ته کفش هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می کشیم، خیال می کنیم اون بیرون، روزها و شب ها پشت سرهم میان و میرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شدیم.
Profile Image for Parisa Soltani.
125 reviews20 followers
September 15, 2021
آدم حتی به بدترین جاها هم دل‌بستگی پیدا می‌کند.
مثل دوده ای که به ته بخاری می‌چسبد.

|از متن کتاب|
Profile Image for Vahid.
347 reviews25 followers
January 3, 2022
گروه Pink Floyd آهنگی دارد به نام The Final Cut یا ضربه آخر؛ این اصطلاح در کشتارگاه‌ها به کار می‌رود جایی که وقتی قربانی‌ها به انتهای مسیر می‌رسند با ضربه‌ای به سرشان منگ می‌شوند و بعد کارشان تمام می‌شود!
داستان منگی در زمان و مکانی نامعلوم می‌گذرد حتی شخصیت اصلی نیز نام و نشانی ندارد ولی اصلأ لزومی ندارد که اسمی داشته باشد، مهم پیام داستان است که تند و تیز و طنزی گزنده دارد،به قول نویسنده صبح و شب داستان زیاد با هم فرقی ندارند حتی خروسهای پیر هم اونارو از هم تشخیص نمی‌دن! فضای رمان، اتمسفری کافکایی و بسیار تیره و تار دارد با این اوصاف اگر خالی از صحنه‌های طنزآمیز بود با یک من عسل هم نمی‌شد قورتش داد!
ژوئل اگلوف سعی کرده ما را به دنیایی دیگر ببرد و از عوارض صنعتی شدن بگوید، زباله‌ها، چاله‌های پر از روغن، وزوز ترانسفورماتورها و دکل‌های فشارقوی، هواپیماهایی که از نزدیکی دکل‌ها اوج می‌گیرند و فرود می‌آیند و... آدمها و حیوانات کشتارگاه با هم آنچنان فرقی ندارند هر دو گیج و منگ و سردرگم در تاریکی به سر می‌برند.
مه غلیظ، گم کردن زمان و مکان و آدمهایی که انگار ضربه آخر را دریافت کرده‌اند و کارشان رو به پایان است.
چند صحنه عالی و بسیار تاثیرگذار و طنزآمیز دارد، جایی که اتفاقی برای همکارشانPignolo می‌افتد، بردن خبر این اتفاق به زنش، ماجرای سانحه هوایی و مادربزرگ، قبرستان ماشین‌ها و Coppi پیره، و گفتگوهای بورچ و قهرمان داستان و جشن کریسمس!
با وجود کم حجم بودن، متن قوی و اثرگذاری داشت. خواندنش را به دوستان عزیز توصیه می‌کنم.
پ.ن:
وقتی کتاب را امانت می‌گرفتم کم مانده بود به امانت گیرندگان قبلی بابت کثیف نگهداشتن کتاب بد و بیراه بگویم نگو که طرح جلد اینطور بوده😂😂😂
Profile Image for صَــــنَــــمْــــ.
156 reviews98 followers
June 14, 2020

" تصمیم گرفتیم گروهی برگردیم خونه، گفتیم آرنج‌هامون رو به هم قلاب می‌کنیم. بعد راه افتادیم. هرچی جلوتر می‌رفتیم، کمتر می‌فهمیدیم کجا داریم میریم. کمتر می‌دونستیم کی هستیم. هر از گاه، یه نفرو تو راه از دست می‌دادیم که از زور خستگی می‌افتاد و پوزه‌اش می‌خورد به قیر. ولی کسی وانمی‌ایستاد اون رو از زمین بلند کنه. حتی سرمونو هم برنمی‌گردوندیم. می‌ترسیدیم اون یه ذره زوری هم که برامون مونده، از دست بدیم. من یه ذره دیگه دووم آوردم، بعدش دیگه بریدم، نوبت من بود."


کتاب عجیبی بود برام. با این‌که نه اسم راوی رو میدونستم نه لوکیشن زندگیشو و نه خیلی چیزای دیگه، اما همه چی آشنا بنظر می‌اومد. احساس نزدیکیِ غریبی با راوی داشتم! وقتی دائم می‌گفت:
"یه روزی از اینجا میرم" حالش رو کاملا می‌فهمیدم‌ و دلیل این همه تکرار کردنش برام واضح بود.
یا وقتی کل مسیرش رو مهِ غلیظ جوری می‌پوشوند که حتا دستاشم نمیتونست ببینه، صحنه‌ی ملموسی بود به‌نظرم؛ شاید چون همچین حسی نسبت به دنیای اطرافم دارم!


خلاصه سر فرصت سراغ آثار دیگه‌ی ژوئل اِگلوف میرم :)
Profile Image for Ali.Deris.
91 reviews59 followers
February 2, 2022
داستان جوانی که در کشتارگاه کار میکنه و در آرزوی بهبود شرایط و محیط زندگی ش در حال گذران دوران جوانی ه .

✔ میشه گفت اگلوف از نظر توصیف و فضاسازی با توجه به حجم کم کتاب فوق العاده عمل کرده 👍👍 شنا و آبتنی در تصفیه خانه - عبور هواپیماهایی که با تلاش خیلی کم میتونید لمسشون کنید! - صدای ترانسفورماتورها - اوراقی ماشین - اون مه عجیب! و سگ های ول و پرسه زن گویای محیط زندگی راوی داستان ه .

در مورد ترجمه خوانده شده :
من ترجمه اصغر نوری رو خوندم که خیلی روان و زیبا بود و کامل فضای داستان رو درک کردم 👌

📝 پ.ن : اوایل کتاب یه داستان خیلی عادی برام بود اما هر چه به آخر نزدیک تر شدم بهتر شد . اون نکات طنزی که در بین داستان می گرد خیلی برام شیرین و قشنگ بود و داستان رو از یکنواختی خارج میکرد . اوجش برا من سقوط هواپیما بود و ترسی که بهش وارد شد از صدمه دیدن مادر بزرگش 😔 و جایی که میخواست خبر فوت همکارش رو برسونه ....
Profile Image for Narges.
67 reviews24 followers
March 19, 2023
فکر میکنم اولین تجربه ی من بود از کتابی که توی این حجم کم انقدر توصیف های عمیق و فراموش نشدنی داره.
بعد از خوندن چند صفحه ی اول احساس کردم دارم توش غرق میشم.
در عین سیاهی بسیار بسیار جذاب بود و به دلم نشست.
Profile Image for Narjes Dorzade.
284 reviews297 followers
March 25, 2019
جدا از فضای خاکستری و منگی جذاب داستان و دیالوگ‌های قوی،نویسنده مغاک انسان مدرن رو هم نشون داده.
ترجمه عالیه، اما انتهای داستان درست و حسابی پرداخت نشده.
Profile Image for Faeze Taheri.
187 reviews55 followers
November 14, 2015
راستش اول درباره نمایش سرگیجه شنیدم و بعد وقتی فهمیدم از روی منگی برداشته شده، گفتم بگیرمش، بخونم و بعد برم ببینم! هرچند همیشه این کارو اشتباه میدونم، چون دلم میخواد اول به تصویر کشیده شدن یک نوشته رو بدونم و بفهمم، بعد ببینم چقدر به تصویر ذهنی من نزدیک بوده!
خوب، البته این بار خلاف باورم عمل کردم و اول کتاب رو خوندم، امشب هم رفتم سرگیجه رو دیدم
کتاب خوبی بود، خوب یعنی واقعی، یعنی حس واقعی القا میکرد، اما این به معنی شیرینی و لذتش نبود، کتاب تلخ و گزنده بود، داستان پسری از زبون خودش، که حتی اسمش رو هم در طول کتاب نمیفهمیم، مهم نیست! پسری که تو کشتارگاه کار میکنه و حتی شهری که توش هست، با کارش، کشتن حیوونا عجین شده، یا کارخونه های تولیدکننده دود، یا شرکت های دفع زباله، خلاصه هرچی که تو زندگی صنعتی هست و ما با اینکه دلمون میخواد ازش فرار کنیم، بهش نیاز داریم
یه جورایی هم یاد کتاب تنهایی پرهیاهو افتادم، از جهت یکنواختی تو کار و در عین داشتن یه زندگی بی چالش، راضی نبودن از وضعیت
فضای مه آلود و روزای به قول خودش مثل شبای قطبی و هوای آلوده به دود و بارونهای سربی، بهترین فضای توصیف یکنواختی همراه با انزجار و کسالت بود
راوی، کسیه که داره اینجا زندگی میکنه، اما به روزی هم فکر میکنه که بخواد به جای دیگه ای بره، میخواد ره توشه برداره، قدم در راه بی برگشت بگذاره و ببینه آسمان هرکجا آیا همین رنگه؟ حتی اگه بقیه بگن همه جا همینه!
Profile Image for Tara.
87 reviews87 followers
August 26, 2017
از اول تا آخر اين كتاب عاليه ! مستقيم رفت تو ليست كتاب هاي مورد علاقم . چقدر احساس هاش برام آشنا بود ، چقد دركش ميكردم ... چقد نويسنده خوب اينارو نوشته بود و توصيف كرده بود ، چقد اين كتاب غمگينم كرد .و چقد دلم نميخواست تموم بشه ! از كتاب هاييه كه دلم ميخواد چن بار ديگه هم بخونم . ( دلم حتي براي سوسك روي جلدش تنگ ميشه )
-
تا از دست يه خواب بد خلاص ميشي بايد فكر كني كه دوباره برميگردي توش ..

+ نوشته ي پشت جلد رو وقتي قبل از خوندن اين كتاب خوندم ، برام زمين تا آسمون با بعدش فرق داشت .
Profile Image for Bobak.
57 reviews10 followers
March 31, 2023
آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، اینجوریه، مثل روغن سوخته ته بخاری
Profile Image for Fereshteh.
250 reviews661 followers
November 22, 2014
داستان جالبی بود.‏در مکانی نامعلوم و زمانی نامشخص می گذشت شاید هشداری بود راجع به اینده زندگی بشری شاید هم نه...قهرمان داستان به همراه مادربزرگش در خانه ای محقر در شهری به شدت الوده ی صنعتی زندگی میکند که دیگر هیچ اثری از طبیعتش باقی نمانده، در کشتارگاه کار میکند و از کار و شهرش انچنان متنفر است که رویای رهایی از این دو حتی لحظه ای ذهنش را راحت نمی گذارد.
هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد هیچ فراز و فرودی نبود تنها روایتی خطی بود از روزمرگی ها و ارزوها و وضعیت زندگی قهرمان داستان...که به نظرم در راستای فضاسازی خاکستری و تیره و تار نویسنده قرار گرفته بود. کتاب بیشتر از این که در پی انتقال داستان باشد ، سعی در نمایاندن زشتی های دنیای پیرامون دارد .حتی عاشق شدن قهرمان داستان یا سقوط هواپیما یا مرگ یکی از همکاران در کشتارگاه هم تبدیل به نقطه عطفی در داستان نمی شود و نویسنده به راحتی از ان گذر میکند.انگار چیزی نیست که دیگر در زندگی بشری اهمیتی داشته باشد...
.مادربزرگ به عنوان نمادی از کل خانواده و پورچ به عنوان نمادی از همه دوستان ممکن قهرمان به کار گرفته شده اند.
قهرمان داستان ولی عادت می‌کندبا این وجود همواره سودای رفتن در سر دارد حتی اگر نداند به کجا، حتی اگر تلاشی برای رفتن نکند.کتاب روایت همین ادم هاست ادم هایی که از انسان بودن خویش شرمنده اند و از بودن خود خسته!
Profile Image for Mohammad.
185 reviews118 followers
November 5, 2023
3.5/5

چند هفته اول این ترم را صبح‌ها ساعت چهار و نیم از خواب بلند می‌شدم تا به کلاسم برسم. حدود سه ساعت راه. در مترو همه خمیازه می‌کشند یا در یک حالت نیمه‌خواب سرشان در هوا پیاپی لیز می‌خورد. من یادم می‌آید که در مکان‌های عمومی خواب به چشم‌هایم نمی‌آید.‌ هی پنجره محو و نم گرفته را نگاه می‌کنم. نه پرنده‌ای و نه یک ذره‌ای از زندگی پنهان شده. هیچی! گیج و منگ با سردرد سر می‌کنم. زمانی از صبح که با کلمات هم غریبه‌ام. و راستش را بخواهید با هر چیز‌ انسانی دیگر. احساس می‌کنم که دنیا و قرار و مدارش دیگر فقط می‌توانند حالم را بدتر کنند. خوب؟ ازش خیلی دور افتاده‌ام. به دنبالش هم نمی‌روم. او هم به دنبال من نمی‌آید. احساس می‌کنم تمام جهان و معانی و خوشبختی را درب‌و‌داغان کرده‌اند و از من هم کاری بر نمی‌آید. حوصله زل زدن و تماشای منظره هم ندارم. و بعد دوباره یادم می‌افتد که خیلی‌های دیگر هم وضع‌شان همینه و حتی بدتر! و به هرحال زنده‌اند و به شیوه‌ی خنده‌دار و بینوای خودشان دارند هر روز به چیزی چنگ می‌زنند تا به شب برسند. یک نوعی از دوام آوردن که سیزیف هم حسش می‌کرد. این‌که اگر سنگ روی دوشت را زمین بذاری کسی قضاوتت نخواهد کرد و اصلاً تمام حق‌های دنیا نصیب چشم‌های غمگین و گر گرفته‌ات و آن بغض فرو خورده و ذهن در آستانه متلاشی شدنت! اما به هرحال داری سنگ را بالا می‌بری. هرچه‌قدر که شد. بعدش با خودت مثل شخصیت اصلی همین منگی می‌گویی که یک روزی از این‌جا می‌روی! امروز نه. ولی روزش می‌آید. می‌فهمی به همین نحسی هم عادت کرده‌ای و زندگی همین جوری است.


---------
راجع‌به کتاب؟
ریویوهای خوبی داره این کتاب از قضا! به‌نظرم حداقل اکثریت حالی‌شون شده که چرا نوشته شده و چه‌خبره اصلاً. از اون دست از کتاب‌هایی که نمی‌شه گفت بخونش، باید گفت حسش کن! یه رمان تجربی. یعنی یه تجربه‌ی زیستی نه در قالب بودن در محیط و کنار شخصیت‌ها قدم زدن و سیر کردن در دنیای دیگر، بلکه تجربه‌ای جهت حس کردن، لمس کردن، شنیدن، بوییدن. درگیر حس‌های لامسه شدن. آشنا شدن با یک دنیای دیگه‌ای از تشبیهات و جمله‌بندی‌های ادبی. این‌که پرنده‌ای سفید در بشکه‌ی نفت سیاه افتاده باشه. این‌که این تصویر مثل خاطره‌سازی انسان‌های گُم‌شده‌ی این دنیاست. و همین باعث می‌شه که به ساختار و اون دید رمان کاری نداشته باشم. این‌که شخصیت‌ها در اومدن یا نه و این‌که داستان چه سیری داره بی‌اهمیته. این‌جا فقط باید اون رخوت هر روز بیدار شدن جهت انجام کاری که دوستش نداری و اون امید غریبی که هیچ‌وقت واقعی نمی‌شه اما از بین هم نمی‌ره که یه روزی قراره از این وضع رها بشی و این مکان رو ترک کنی، رو حس کنی و از این رمانک بگذری.
و این هم بگم که این سبک نوشتار برای فرانسوی‌ها چیز خاص‌تریه. یعنی توی بینوایان فهمیدم این موضوع رو که چه‌قدر جامعه ادبی فرانسه نسبت به لحن‌های عامیانه حساسه‌. طوری که هوگو وقتی می‌خواست لحن‌های شخصیت‌های لات و ولگردش رو در بیاره مجبور شد یه فصل فقط کارش رو توجیه کنه! خلاصه تازه می‌شه فهمید بازی با این وجهه‌ی خیابونی زبان مثل کاری که سلین کرد و این‌جا اگلوف از جنبه‌ی دیگه‌ای انجام می‌ده چیز تازه و باحالیه.
Profile Image for Arash.
254 reviews111 followers
May 24, 2023
_
«صبح شبیه چیزی که از صبح سراغ داری نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشن‌تره. حتی خروس‌های پیر هم دیگه اونا رو از هم تشخیص نمی‌دن. بعضی روزها، چراغ‌های خیابون خاموش نمی‌شن. با این همه، خورشید بالا اومده، حتماً، اون‌جاست، یه جایی بالای افق، پشت مه، دود، ابرهای غلیظ و ذرات معلق. باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.»
_
رمان، همواره ژانر حاشیه‌نشین‌ها و اقلیت‌ها بوده است. این، در مورد رمان «منگی» هم صادق است. منگی دربارۀ‌ شخصیتی بی‌نام است. این شخصیت که راوی داستان هم هست، همچون اکثر آدم‌های دورو برش در یک کشتارگاه کار می‌کند. کاری که دوستش ندارد و به امید اینکه روزی بتواند کشتارگاه و محل زندگی‌اش را ترک کند، روز‌ها را می‌گذراند. اما او فقط حرف می‌زند. عملی در کار نیست. دریغ از یک گام به جلو. او حتی تلاش نمی‌کند تا لااقل شکست بخورد. او اسیر محیط، کار و جامعه‌اش مانده و تنها آرزوی رهایی از این موقعیت را دارد. عنوان رمان -منگی- اشاره به همین وضعیت دارد. او منگ است. می‌داند، وضعیتی که دارد وضعیت مناسبی نیست اما وضعیت مناسب را هم نمی‌شناسد. آدم‌ها از چیزی که نمی‌شناسند، می‌ترسند و راوی هم از این وضعیت مستثنا نیست. او می‌ترسد و هیچ گامی به جلو برنمی دارد. در نتیجه هیچ‌گاه از جایش تکان نمی‌خورد. این حکایت، حکایتی مکرر در جهان معاصر است. جهان معاصر، انسان‌ها را در وضعیتی مشابه وضعیت راوی «منگی» قرار داده است. وضعیتی که از آن به «اختگی» هم می‌توان تعبیر کرد. ساختار رمان هم در خدمت همین وضعیت است. تکلیف کتاب با خودش مشخص نیست. اکثر فصل‌ها به جایی نمی‌رسند. تنها مجموع فصل‌هاست که ما را با یک رمان روبه رو می‌کند.

اگلوف را با کافکا مقایسه کرده‌اند. اگرچه در «منگی» خواننده بسیار وسوسه می‌شود تا کشتارگاه را تمثیلی همچون «قصر» کافکابپندارد، اما به نظر می‌رسد نویسنده تنها قصد داشته‌‌ همان وضعیت «منگی» انسان معاصر را نشان دهد نه کشتارگاه را به عنوان محل بردگی کارگران.

در رمان منگی تنها یک فرد که‌‌ همان راوی است می‌فهمد که در وضعیت منگی است. اگرچه نمی‌تواند کاری بکند، اما همین دانستن او را از امثال بورچ و پینیولو متمایز می‌کند. در حقیقت فرد حاشیه‌نشین و در اقلیت «رمان»‌‌ همان راوی بی‌نام است.

منبع:اقلیت
Profile Image for Asad Asgari.
152 reviews57 followers
March 28, 2022
منگی روایت فردی است مستاصل که علی رغم اذعان به سیاهی و تباهی محیط پیرامونی‌اش و ضرورت گریز از آن، در رهایی از بندی که به آن گرفتار شده درمانده است. منگی می‌تواند روایت زندگی هرکدام از ما باشد که تنها از وضع موجود گِله داریم اما توان و توشی در خود برای رهایی از منجلابی که در آن گرفتار آمدیم، سراغ نداریم و گویی منگی بر تمامی کنش‌ها و رفتار ما سایه‌ای سنگین انداخته. کتاب از ترجمه روانی برخورداره و علی رغم بهره بردن از یک روایت مونولوگ میشه گفت از کشش نسبتاً مناسبی داره. این بخش از متن شاید بتونه بخوبی گویای دنیایی باشه که راوی سعی کرده از بیهودگی زندگی و سردرگمی‌ای که در آن گرفتار اومده بیان می‌کنه :
همیشه یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت‌های دیگه‌ست، جوری که بهش شک نمی‌کنیم. بعد، واردش می‌شیم و توش گیر می‌افتیم. ساحل اون طرفی رو می‌بینیم، ولی خیال می‌کنیم هیچ وقت اونجا نمی‌رسیم. بیهوده دست و پا می‌زنیم، انگار هر چی زمان می‌گذره، داریم ازش دورتر می‌شیم. وقتی ثانیه‌ها می‌چسبن به ته کفش‌هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می‌کشیم، خیال می‌کنیم اون بیرون، روزها و شب‌ها پشت سر هم می‌آن و میرن، فصل‌ها جای هم رو می‌گیرن و ما اینجا فراموش شده‌ایم.
Profile Image for °•.Melina°•..
375 reviews565 followers
December 16, 2022
منگی‌‌‌...عجب کتاب منگی!🐸
حقیقتا میدونم که چقدر توصیف‌هاش خوبه و حتی گاهی جملات خوبی هم توش پیدا میشه و انگار واقعا اونجایی و قشنگ داد میزنه که یه ادبیات معاصر فرانسویه و فلان و بیسار...-حتی منو یکم یاد لحن جز از کل انداخت-ولی واقعا وقتی بعد از بستن یه کتابی هیچی بهم اضافه نشده باشه و هیچ بالا پایینی رو حس نکرده باشم و ارزش خاصی برام پیدا نکرده باشه و از داستان مضمون درست حسابی‌ای نگرفته باشم، نمیتونم بیشتر از یک ستاره تقدیمش کنم هرچقدرم بقیه بگن که وای چه شاهکاری چه حسوحالی🦕واسه من همش حسوحال منفیه و من کتاب نمیخونم که منگ و منفی بشم🤝🏼
این نظر منه.
Profile Image for Arghavan.
319 reviews
April 30, 2022
«اون‌قدر خاطره از خودم درآوردم که دست‌آخر قصه‌ی خودمون رو باور کردم، ولی این‌جاش عجیب ه که این باور به‌م قوت‌قلب نمی‌داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبه‌روز شل‌تر می‌شدم. ما همین‌جوری خوش‌بخت بودیم، جامون تو سر من گرم‌ونرم بود. نمی‌تونستیم به‌تر از این باشیم. پس چه فایده‌ای داشت؟» - صفحه‌ی 63

«خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ن تو نفت سیاه. ولی به‌هرحال، خاطره‌ن. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه. این‌جوری ه.» - صفحه‌ی 12
Profile Image for Chista Rasouli.
68 reviews14 followers
December 4, 2015
از اون کتاب‌هاست که هربار بی‌حوصله به قفسه کتاب‌هام زل زدم، می‌تونم بردارم‌ش و یه صفحه رو باز کنم و تا ته‌ش بخونم و ندونم زمان چه‌طور گذشت و سرحال بیام. هربار. می‌تونم پیش‌بینی کنم هزاربار!
Profile Image for Mahsa.
313 reviews385 followers
September 8, 2020
فکرشم نمی کردم وقتی بیام گودریدز و از منگی بنویسم، با تموم این قلب های قرمز و خوش رنگ مواجه بشم. فکرشم نمی کردم با قلبی که پر از دوست داشتن شده برای منگی، بیام اینجا و بفهمم تنها نیستم. چه حسی از این قشنگ تر؟
منگی، روایتی ملموس از دنیایی خاکستری بود. یک جور دلچسبی دوستش داشتم که شاید توصیفی براش نداشته باشم.

احساس می کنم منگی توصیف دنیای درونی همه مون بود. یک جور عجیبی برام آشنا بود و شاید نزیک ترین چیزی که برای توصیفش بتونم بگم همین باشه. تصور کن آسمون آفتابیه، درخت ها سبزن و همه لبخند به لب دارن. ولی توی دنیای تو، توی دلت، دنیای منگی در جریانه. آسمونی که خاکستریه، خورشیدی که پنهان شده، و دلی که مدت هاست میخواد از اینجا بره...

خاطراتی دارم که شبیه پرندگان آغشته به نفت، سیاه است، اما به هرحال خاطره اند. آدم حتی به بدترین جاها هم دلبستگی پیدا می کند، مثل دوده ای که ته بخاری می چسبد.

به تاریخ بیست و هفتم مرداد نود و نه...
تجربه اولین کتاب صوتی....
Displaying 1 - 30 of 269 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.