Mohammad Saeid Miri > Mohammad Saeid's Quotes

Showing 1-30 of 72
« previous 1 3
sort by

  • #1
    Mahmoud Darwish
    “وتسأل: ما معنى كلمة وطن؟
    سيقولون:هو البيت،وشجرة التوت ،وقن الدجاج،وقفير النحل،ورائحة الخبزو السماء الأولى.
    وتسأل: هل تتسع كلمة واحدةمن ثلاثة أحرف لكل هذه المحتويات،وتضيق بنا؟”
    محمود درويش, في حضرة الغياب

  • #2
    هوشنگ ابتهاج
    “...
    تو از هزاره های دور آمدی
    درین درازنای خون فشان
    به هر قدم نشان نقش پای توست
    درین درشتناک دیولاخ
    ز هر طرف طنین گام های رهگشای توست
    بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
    به خون نوشته نامه ی وفای توست
    به گوش بیستون هنوز
    صدای تیشه های توست
    چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
    چه دارها که از تو گشت سربلند
    زهی شکوه قامت بلند عشق
    که استوار ماند در هجوم هر گزند
    نگاه کن هنوز آن بلند دور
    آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
    کهربای آرزوست
    سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
    به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
    سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
    رو نهی به آن فراز
    چه فکر می کنی؟ جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست
    که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت؟
    چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
    که راه بسته می نمایدت؟
    زمان بی کرانه را تو با شمار گام عمر ما نسنج
    به پای او دمی، این درنگ درد و رنج
    به سان رود که در نشیب دره
    سر به سنگ می زند،
    رونده باش
    امید هیچ معجزی ز مُرده نیست
    زنده باش”
    هوشنگ ابتهاج / Hooshang Ebtahaj

  • #3
    محمدرضا شفیعی کدکنی
    “ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
    بیداری ستاره در چشم جویباران
    آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
    لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
    بازآ که در هوایت خاموشی جنونم
    فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
    ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
    کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
    گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
    بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
    بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
    زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
    پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
    دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
    وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
    تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران”
    محمدرضا شفیعی کدکنی

  • #4
    احمد شاملو
    “همه
    لرزش دست و دلم
    از آن بود که
    که عشق
    پناهی گردد،
    پروازی نه
    گریز گاهی گردد.

    ای عشق ای عشق
    چهره آبیت پیدا نیست
    ***
    و خنکای مرحمی
    بر شعله زخمی
    نه شور شعله
    بر سرمای درون

    ای عشق ای عشق
    چهره سرخت پیدا نیست.
    ***
    غبار تیره تسکینی
    بر حضور ِ وهن
    و دنج ِ رهائی
    بر گریز حضور.
    سیاهی
    بر آرامش آبی
    و سبزه برگچه
    بر ارغوان
    ای عشق ای عشق
    رنگ آشنایت
    پیدا نیست”
    احمد شاملو / Ahmad Shamlou

  • #5
    فاضل نظری
    “چشم انتظار حادثه ای ناگهان نباش
    با مرگ زندگی و کن و با زندگی بمیر”
    فاضل نظری, ضد

  • #6
    مهدی اخوان ثالث
    “لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد ، دلم ، دستم
    باز گویی در جهان دیگری هستم
    های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
    های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
    و آبرویم را نریزی ، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #7
    Maurice Merleau-Ponty
    “The body is our general medium for having a world.”
    Maurice Merleau-Ponty, Phenomenology of Perception

  • #8
    Maurice Merleau-Ponty
    “We know not through our intellect but through our experience.”
    Maurice Merleau-Ponty

  • #9
    هوشنگ ابتهاج
    “در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
    به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

    یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
    كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

    نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
    دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

    دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
    كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

    گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
    یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

    چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
    برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

    نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”
    هوشنگ ابتهاج

  • #10
    هوشنگ ابتهاج
    “دردا و دریغا که در این بازی خونین
    بازیچه ی ایام دل آدمیان است”
    هوشنگ ابتهاج

  • #11
    هوشنگ ابتهاج
    “امشب همه غم‌های عالم را خبر کن
    بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن
    ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین
    ای چون دل من، ای خموش گریه آگین
    در پرده های اشک پنهان، کرده بالین
    ای میهن، ای داد
    از آشیانت بوی خون می آورد باد
    بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است
    آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟
    ای میهن، ای غم
    چنگ هزار آوای بارانهای ماتم
    در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
    خون از گلوی مرغ عاشق؟
    مرغی که می‌خواند
    مرغی که می‌خواست
    پرواز باشد …
    ای میهن! ای پیر
    بالنده ی افتاده، آزاد زمینگیر
    خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها
    ای میهن! در اینجا سینه‌ی من چون تو زخمی است
    در اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد
    دمادم...


    خواننده و آهنگساز : زنده ياد پرويز مشكاتيان”
    هوشنگ ابتهاج

  • #12
    هوشنگ ابتهاج
    “خانه دل تنگ غروبی خفه بود
    مثل امروز که تنگ است دلم
    پدرم گفت چراغ
    و شب از شب پر شد
    من به خود گفتم یک روز گذشت
    مادرم آه کشید
    زود بر خواهد گشت
    ابری هست به چشمم لغزید
    و سپس خوابم برد
    که گمان داشت که هست این همه درد
    در کمین دل آن کودک خرد ؟
    آری آن روز چو می رفت کسی
    داشتم آمدنش را باور
    من نمی دانستم
    معنی هرگز را
    تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
    آه ای واژه شوم
    خو نکرده ست دلم با تو هنوز
    من پس از این همه سال
    چشم دارم در راه
    که بیایند عزیزانم آه”
    Hushang Ebtehaj

  • #13
    هوشنگ ابتهاج
    “گفتمش:
    ـ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»
    چشم غمگینش به‌رویم خیره ماند،
    قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید،
    لرزه افتادش به گیسوی بلند،
    زیر لب، غمناک خواند:
    ـ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»
    گفتمش:
    ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»
    خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
    ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ
    بختِ شورم ره برین امید بست!
    و آن طلایی زورق خورشید را
    صخره‌های ساحل مغرب شکست! . . .»
    من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخ
    در دل من با دل او می‌گریست.
    گفتمش:
    ـ «بنگر، درین دریای کور
    چشم هر اختر چراغ زورقی ست!»
    سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
    ـ «چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست،
    لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف!
    ای دریغا شبروان! کز نیمه‌راه
    می‌کشد افسونِ شب در خوابشان . . .»
    گفتمش:
    ـ «فانوس ماه
    می‌دهد از چشم بیداری نشان . . .»
    گفت:
    ـ «اما، در شبی این‌گونه گُنگ
    هیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش . . .»
    گفتمش:
    ـ «اما دل من می‌تپید.
    گوش کُن اینک صدای پای دوست!»
    گفت:
    ـ «ای افسوس! در این دام مرگ
    باز صید تازه‌ای را می‌برند،
    این صدای پای اوست . . .»
    گریه‌ای افتاد در من بی‌امان.
    در میان اشک‌ها، پرسیدمش:
    ـ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»
    شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت،
    جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،
    گفت:
    ـ «لبخندی که عشق سربلند
    وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»
    من زجا برخاستم،
    بوسیدمش.”
    هوشنگ ابتهاج, آینه در آینه

  • #14
    هوشنگ ابتهاج
    “نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم
    دریچه آه می‌کشد
    تو از کدام راه می‌رسی
    جوانی مرا چه دلپذیر داشتی
    مرا در این امید پیر کرده‌ای

    نیامدی و دیر شد...”
    هوشنگ ابتهاج

  • #15
    هوشنگ ابتهاج
    “آه، ای آزادی
    دیرگاهی‌ست که از اندونزی تا شیلی
    خاک این دشت جگر سوخته با خون تو می‌آمیزد.
    دیرگاهی‌ست که از پیکر مجروح فلسطین شب و روز
    خون فرو می‌ریزد.
    و هنوز از لبنان
    دود بر می‌خیزد.”
    هوشنگ ابتهاج, راهی و آهی

  • #16
    رضا براهنی
    “شتاب کردم که آفتاب بیاید
    نیامد
    دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
    شبانه روز دریدم، دریدم
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
    چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
    نیامد
    کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
    چو آمدم به خیابان
    دو گونه را چُنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
    نیامد
    اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را
    ولی گریستن نتوانستم
    نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
    که آفتاب بیاید
    نیامد”
    رضا براهنی, خطاب به پروانه‌ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم

  • #17
    رضا براهنی
    “دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا
    حال تمامَم از آن تو بادا گرچه ندارم خانه در این‌جا خانه در آن‌جا
    سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
    با توام ایرانه خانم زیبا
    شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز
    آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا
    چهره اگر صدهزارسال بماند آن پشت با تو که من پشت پرده‌ام آن‌جا
    کاکل از آن سوی قاره‌ها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنه‌ام آن‌جا
    بی‌تو گدایم ببین گدای کوچه‌ی دنیا
    با توام ایرانه خانم زیبا
    خاطره‌ای از تو هیچ نیاید خویش بیایی عور بیایی
    فکری هیچم کنی هم تو کنارم با توام ای ایرانه خانم زیبا
    دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا
    با توام ایرانه خانم زیبا
    جا نگدازی مرا که می‌دوم از خود زیرزمین! آی وطن! زن!”
    رضا براهنی

  • #18
    رضا براهنی
    “معشوق جان به بهار آغشته ی منی
    که موهای خیس ات را خدایان بر سینه ام می ریزند و مرا خواب می کنند
    یک روزَمی که بوی شانه تو خواب می بَرَدَم
    معشوق جان به بهار آغشته ی منی تو شانه بزن
    هنگامه ی منی
    من دستهای تو را با بوسه هایم تُک می زدم
    من دستهای تو را در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
    تو در گلوی من مخفی شدی
    صبحانه پنهانی منی وقتی که نیستی
    من چشمهای تو را هم در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
    نَحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاه ِ گلوگاه ِ پنهانی ِ منی
    آواز من از سینه ام که بر می خیزد از چینه دانم قوت می گیرد
    می خوانم می خوانم می خوانم تو خواندن منی
    باران که می وزد سوی چشمانم باران که می وزد باران که می وزد ، تو شانه بزن! باران که می…
    یک لحظه من خودم را گم می کنم نمی بینمَم
    اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی بیننمَم
    معشوق جان به بهار آغشته ی منی اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینمم
    آهو که عور روی سینه من می افتد آهو که عور آهو که عور آهو که او ، او او که آ اواو تو شانه بزن”
    رضا براهنی, گزیده اشعار رضا براهنی

  • #19
    Karl Marx
    “The tradition of past generations weighs like the Alps on the brains of the living.”
    Karl Marx, The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte

  • #20
    فاضل نظری
    “ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
    ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
    ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
    چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
    ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی
    هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
    سایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
    آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
    باد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان
    عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
    چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
    غنچه‌ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
    کشته‌ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
    سایه‌ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی”
    فاضل نظری

  • #21
    فاضل نظری
    “بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
    آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
    مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
    در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
    آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
    بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
    بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
    مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
    باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
    وسکوت تو جواب همه مسئله هاست”
    فاضل نظری

  • #22
    Anna Gavalda
    “باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد.آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد.به چیز دیگری فکر کرد.باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.
    "من او را دوست داشتم”
    Anna Gavalda آنا گاوالدا

  • #23
    مهدی اخوان ثالث
    “ما چون دو دریچه روبروی هم
    آگاه ز هر بگو مگوی هم
    هر روز سلام و پرسش و خنده
    هر روز قرار روز آینده

    عمر آیینه بهشت اما آه
    بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

    اکنون دل من شکسته و خسته ست
    زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
    نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
    نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
    نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد”
    مهدی اخوان ثالث

  • #24
    هوشنگ ابتهاج
    “نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

    تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

    گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

    پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

    روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

    حالیا چشم جهانی نگران من و توست

    گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

    همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

    گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

    ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

    این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

    گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

    نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

    هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

    سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

    وه ازین آتش روشن که به جان من و توست”
    هوشنگ ابتهاج

  • #25
    Mahmoud Darwish
    “أحن إلى خبز أمي
    وقهوة أمي ..
    ولمسة أمي ..
    وتكبُر في الطفولة
    يوماً على صدر يوم
    وأعشق عمري لأني
    إذا مت،
    أخجل من دمع أمي!”
    محمود درويش

  • #26
    Mahmoud Darwish
    “أيها الماضي! لا تغيِّرنا كلما ابتعدنا عنك!
    أيها المستقبل! لا تسألنا: من أنتم؟ وماذا تريدون مني؟ فنحن أيضاً لا نعرف.
    أيها الحاضر! تحمَّلنا قليلاً. فلسنا سوى عابري سبيل ثقلاء الظل!”
    محمود درويش

  • #27
    Mahmoud Darwish
    “لم نفترق . لكننا لن نلتقي أَبداً”
    محمود درويش

  • #29
    Mahmoud Darwish
    “كَلمَاتك .. تُرسِلُني إلَى هُنَاك
    حَيثُ لا هُنَاك إلّا أنا .. وكَلِمَاتُكَ .. وعَيْنَاكَ ..”
    محمود درويش

  • #29
    Mahmoud Darwish
    “فان الموت يعشق فجأة، مثلي

    وإن الموت، مثلي، لا يحب الانتظار”
    محمود درويش

  • #30
    Mahmoud Darwish
    “اّه ياجرحي المكابر
    وطني ليس حقيبة
    وأنا لست مسافر
    إنني العاشق ...والأرض حبيبة”
    محمود درويش, يوميات جرح فلسطيني



Rss
« previous 1 3