جهان سراسر صحنه ای ست و همه مردان و زنان بازیگر اند که یکایک خاصّه گذرگاه شان را دارند هر کس در عمرِ خویش نقشِ بسیار گیرد، که هر نقش، هفت صحنه است
در آغاز آن طفل که در آغوشِ تیماردار ناله می کند.
سپس کودکی شکوه کنان، با کوله اش و درخشان صورتِ سحرگاهی که چون لیسَکی، بی میل به مدرسه می خزد
در پسِ آن عاشق، که چون تنور آه می کشد، سرودِ آن مشقّت را که از ابروی یار برده است
و سرباز انباشته از سوگند های جوراجور و ریشی چونان پلنگی مهیب حسودِ سرافرازی و چابک و تیز در نبرد که افتخاری حباب گونه می جوید، حتّی در دهانه ی آتشبار
و دیگر دادرس با شکمِ گردِ بزرگی که با گوشتِ رشوه پروار است و چشمانِ بی رحم و ریشی منظّم و صاف پر از کنایات و امثالِ جدید و او چنین بازیگری ست.
شش ام به احمق دلقکِ لاغرِ گیوه پایی می گردد با عینکی به چشم و کیسه ای بر کمر تن پوشِ نونوارِ جوانی اش، چونان جهانی که بر تنِ آب رفته اش پهناور شده می ماند و صدای کلفتِ مردانه اش، به ناله ای کودکانه از سوت و جیغ می گرود
در آخِرینِ صحنه ها امّا دگر کودکی ست و بی اهمّیّتی ناچیز بی دندان، بی چشم، بی ذایقه، بی هیچ
و همه مردان و زنان بازیگر اند
که یکایک خاصّه گذرگاه شان را دارند
هر کس در عمرِ خویش نقشِ بسیار گیرد،
که هر نقش، هفت صحنه است
در آغاز
آن طفل که در آغوشِ تیماردار
ناله می کند.
سپس کودکی شکوه کنان،
با کوله اش و درخشان صورتِ سحرگاهی
که چون لیسَکی، بی میل به مدرسه می خزد
در پسِ آن
عاشق،
که چون تنور آه می کشد،
سرودِ آن مشقّت را که از ابروی یار برده است
و سرباز
انباشته از سوگند های جوراجور و ریشی چونان پلنگی مهیب
حسودِ سرافرازی و چابک و تیز در نبرد
که افتخاری حباب گونه می جوید، حتّی در دهانه ی آتشبار
و دیگر دادرس
با شکمِ گردِ بزرگی که با گوشتِ رشوه پروار است
و چشمانِ بی رحم و ریشی منظّم و صاف
پر از کنایات و امثالِ جدید
و او چنین بازیگری ست.
شش ام به احمق دلقکِ لاغرِ گیوه پایی می گردد
با عینکی به چشم و کیسه ای بر کمر
تن پوشِ نونوارِ جوانی اش، چونان جهانی که بر تنِ آب رفته اش پهناور شده می ماند
و صدای کلفتِ مردانه اش، به ناله ای کودکانه از سوت و جیغ می گرود
در آخِرینِ صحنه ها امّا
دگر کودکی ست و بی اهمّیّتی ناچیز
بی دندان، بی چشم، بی ذایقه، بی هیچ
شکسپیر، هر طور دوست داری، مهیار محمّدی