نگاهش را به دور دست آسمان دوخته بود . به شرقی ترین نقطه ء آن.آسمان مبهم و راز آلود سر به دامن افق می سایید و تا بیکران در آبی بی انتهای خویش می غنود . سعی کرد بپرد.از بامی به بام دیگر و خود را در آبی وهم آلود آسمان غرق کند .سبک بودمثل روح می پرید .بالا می رفت ..بالاتر و ای دریغ که بر بامی دیگر فرو می غلطید دوباره پیرمرد آسمانی را دید که بالی نورانی را در دست نشانش داد:مال توست مال تو با یک بال نمی توانی پرواز کنی به شانه هایت نگاه کن راست می گفت یک بال بیشتر نداشت اندوه بر چهره اش دوید پیرمرد دوباره با مهربانی گفت:این بال توست ..به دنبال بالت بیا...بیا! پیرمرد دور گشت و ناپدید و او داشت فریاد می زد مال من است مال من .بالم را بدهید . چشم هایش را گشود .نگاهش روی تیرهای چوبین سقف دو دو میزد . . . . ای عبور ظریف بال را معنی کن تا پرهوش من از حسادت بسوزد
سعی کرد بپرد.از بامی به بام دیگر و خود را در آبی وهم آلود آسمان غرق کند .سبک بودمثل روح
می پرید .بالا می رفت ..بالاتر و ای دریغ که بر بامی دیگر فرو می غلطید دوباره پیرمرد آسمانی را دید که بالی نورانی را در دست نشانش داد:مال توست مال تو با یک بال نمی توانی پرواز کنی به شانه هایت نگاه کن
راست می گفت یک بال بیشتر نداشت اندوه بر چهره اش دوید پیرمرد دوباره با مهربانی گفت:این بال توست ..به دنبال بالت بیا...بیا!
پیرمرد دور گشت و ناپدید
و او داشت فریاد می زد مال من است مال من .بالم را بدهید .
چشم هایش را گشود .نگاهش روی تیرهای چوبین سقف دو دو میزد
.
.
.
.
ای عبور ظریف
بال را معنی کن
تا پرهوش من از حسادت بسوزد