Dandelion - قاصدک discussion
جملات عاشقانه
>
عشق واقعی
date
newest »


مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی به پا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی.
دیگران معشوق را مایملک خویش می پندارند
اما من
تنها می خواهمم تماشایت کنم.
در ایتالیا تو را مدوسا صدا می کنند
>به خاطر موهایت<
قلب من
آستانه گیسوانت را،یک به یک می شناسد.
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی
فراموشم مکن !
و به خاطر آورد که عاشقت هستم.
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه دریغشان مکنی.
پابلو نرودا
ترجمه شاهکار بینش پژوه

به یاد خواهی آورد
روزی پرنده ای خیس عشق
یا رایحه ای شیرین را
و بازی رودخانه ای که قطره قطره
با دستان تو عشق بازی می کند.
به یاد خواهی آورد
روزی هدیه ای را از زمین
که چونان رسی طلایی رنگ
یا چونان علفی
در تو می زاید.
به یاد خواهی آورد
دسته گلی را که از حباب های دریایی
با سنگی چیده خواهد شد
آن زمان درست مثل هرگز
درست مثل همیشه است.
دستانت را به من بده
تا به آنجا حرکت کنیم
جایی که هیچ چیز در انتظار هیچ چیز نیست
جایی که همه چیز تنها در انتظار ماست.
پابلو نرودا
برگردان: شاهکار بینش پژوه

اکنون دوباره در شب خاموش
قد می کشند همچو گیاهان
دیوارهای هایل، دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اکنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوش ماهیها
از ظلمت کرانه من کوچ می کنند
اکنون دوباره پنجره ها، خود را
در لذت تماس عطرهای پراکنده باز می یابند
اکنون درختها همه در باغ خفته، پوست می اندازند
و خاک با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می کشند
اکنون
نزدیکتر بیا
و گوش کن
به ضربه های مضطرب عشق
که پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیله اندامهای من
من حس می کنم
من میدانم
که لحظه نماز کدامین لحظه است
اکنون ستارها همه با هم
همنوا میشوند
من در پناه شب
از انتهای هرچه نسیم است، می وزم
من در پناه شب دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم، در دستهای تو
و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر
سبز جوان را
با من بیا
با من به آن ستاره ها بیا
به آن ستاره ای که هزاران هزار سال
از انجماد خاک، و مقیاسهای پوچ زمین دور است
و هیچکس در آنجا
از روشنی نمی ترسد
من در جزیرهای شناور به روی آب نفس می کشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمانم پهناور هستم
که از تراکم اندیشه های پست تهی می باشد
با من رجوع کن
با من رجوع کن
به ابتدای جسم
به مرکز معطر یک نطفه
به لحظه ای که از تو آفریده شدم
با من رجوع کن
من ناتمام مانده ام از تو
اکنون کبوتران
در قله های پستانهایم
پرواز می کنند
اکنون میان پیله لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند
اکنون محراب جسم من
آماده عبادت عشق است
با من رجوع کن
من ناتوانم از گفتن
زیرا که دوستت دارم
زیرا که دوستت دارم حرفی است
که از جهان بیهودگیها
و کهنه های مکرر می آید
با من رجوع کن
من ناتوانم از گفتن
بگذار در پناه شب، از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قره های کوچک باران
از فلبهای رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پر شوم
شاید که عشق من
گهواره تولد عیساس دیگری باشد
فروغ فرخزاد

حسی به وسعت ناشناخته ها
ترسی به حد زندگی
وجودم را فرا گرفته
ناگفتنیست این جز سکوتی مخرب
سکوتی به وسعت ریگی در بیابان
ضعفی مشکوک
شاید نگاه موری به وسعت میز
دوستش دارم
در آسمان فروغ
دوست داشتن پرنده ای همیشه در پرواز
دوستش دارم
به احترام تجلی عاشق در هیچ شیرازی
"مرا به هیچ بدادی و
من هنوز برآنم که از وجود تو
مویی به عالمی نفروشم"
دوستش دارم
به احترام شاگردی در مکتب فریدون
"سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر
ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد"
دوستش میدارم
همیشه
برای خودش
برای خدایش
برای حضورش در تیرماه
در لحظه ای که اتفاق افتاد
...
وبزرگ کردن یک موجود در مقام خدایی
عشق یعنی این