ما ، من و تو ، تنها یک حاثه ایم ، یک حادثه از میان هزاران حادثه ی زیبا و مبارک ، یک اتفاق ، اتفاقی که همیشه و همیشه تکرار شده و می شود ، تنها تفاوتمان ، با هم بودنمان بود ، با هم بودنمان هست ... از زمان خلقت ، از ازال ، ولی ما نفهمیدیم ، این حادثه آنقدر تکراری و زیاد شد که فراموش کردیم ما هم حادثه ایم ، فراموش کردیم ما تا وقتی یک اتفاق تازه ایم که ما باشیم ، تا وقتی یک حضور مبارکیم که لبخند ها و اشک هایمان را شریک باشیم ...
من به رویای خیال دل تو دل بستم
من هنوز معتقدم آمدنت روح مرا برد به عرش
من هنوز معتقدم از پس هر آمدنت چیزی بود
چیزی از جنس تجلی حضور
چیزی از نور ، از آرامش صبح
من تو را می خوانم،رو به قلبم، رو به احساس "تو را پیمودن"ا
من هنوز هم به دویدن با تو، توی برف، روی چمن های سفید، و به خندیدن تو، محتاجم
همچنان عمق دلم رو به زوالست و تو از خلوت دل پنهانی
و من از روزنه روشن فردا به تو می اندیشم
جان من رو به خرابات زوالست و تو را میطلبد، تا در آغوش تو آرام بگیرد تا دهر
قلب من در تب و تاب تب تست
نغمه نای نوایت جان من را به تمنای عبودیت تو خواهد برد
قلب من رو به تجلی تو خواهد خندید
و به آغوش پذیرای دل خسته تو خواهد شد