کمک Quotes
Quotes tagged as "کمک"
Showing 1-6 of 6
“روح زمانی رها میشود که دیگر تکیهگاه چیزی نباشد.
The spirit becomes free only when it ceases to be a support.”
― تنهایی
The spirit becomes free only when it ceases to be a support.”
― تنهایی

“مردمان دیگر دهکده، که او را میراندند یا ازش میترسیدند، بسیار کمخطرتر مینمودند، زیرا همه آنچه میکردند آن بود که را به حال خودش واگذارند و یاریش دهند تا نیروهایش را جمعوجور کند؛ اما چنین یاریگرانی ظاهری مانند اینها، که به اتکای وانمود حقیرانهای او را به جای آنکه به قصر ببرند به خانههایشان میبردند، از هدفش منحرف میکردند، خواه به عمد خواه نه، و تنها یاری میدادند که نابودش کنند.”
― The Castle
― The Castle
“[...] هایدی به اطراف اتاق نگاه کرد و با چشمهای تیزبینش همهچیز را از نظر گذراند. بعد گفت: «حفاظ چوبی یکی از پنجرههای شما شل شده، گرانی. پدربزرگ باید خیلی سریع تعمیرش کند؛ چون اگر همینطور بماند، به زودی میشکند. ببین چهطور به جلو و عقب کوبیده میشود!»
- من نمیتوانم آن را ببینم، عزیزم. اما صدایش را به خوبی میشنوم؛ همینطور صدای تمام چیزهای دیگری را که اینجا با وزیدن باد شروع به سروصدا و غیژغیژ میکنند. این خانه هر لحظه ممکن است فرو بریزد و تکهتکه شود. شبها، وقتی میخوابیم من اغلب میترسم که سقف روی سرمان خراب شود و همه ما را بکشد. اینجا کسی نیست که بتواند کاری برایمان بکند. پیتر هم راهش را بلد نیست.
هایدی با اشاره به پنجره پرسید: «چرا نمیتوانی حفاظ را ببینی؟ نگاه کن، دوباره به این طرف برگشت.»
پیرزن آهی کشید و گفت: «تنها حفاظ نیست، کوچولو. من هیچچیز را نمیبینم.»
- اگر من بیرون بروم و حفاظها را کاملاً کنار بزنم تا اینجا روشنتر شود، آنوقت تو میتوانی ببینی. اینطور نیست؟
- نه، باز هم نمیتوانم. تاریک یا روشن برای من فرقی نمیکند.
- اما اگر تو بیرون بیایی و روی برفهای سفید و براق بایستی، من مطمئنم که میبینی. بیا و خودت ببین.
هایدی دست پیرزن را گرفت و سعی کرد او را جایش بلند کند؛ چون برایش خیلی ناراحتکننده بود که قبول کند او هرگز چیزی را نمیبیند.
- فایدهای ندارد، کوچولو. من نمیتوانم ببینم، حتی اگر در روشنایی برفها بایستم. من همیشه در تاریکی هستم.
هایدی با ناراحتی ادامه داد: «حتی در تابستان، گرانی؟ مطمئناً تو میتوانی غروب خورشید را ببینی و و او را هنگام خداحافظی با کوهها و پاشیدن رنگ قرمز روی آنها تماشا کنی. مگر نه؟»
- نه کوچولو. آن موقع هم نمیتوانم. من هرگز دوباره آنها را نمیبینم.
چشمان هایدی پر از اشک شد و هقهقکنان گفت: «هیچکس نمیتواند کاری کند که تو دوباره ببینی؟ هیچکس نیست که بتواند؟»
گرانی سعی کرد دخترک را آرام کند، اما بیفایده بود. هایدی خیلی کم گریه میکرد، اما وقتی اشکهایش جاری میشد، دیگر ساکت کردنش کار مشکلی بود. پیرزن خیلی نگران شده بود و بالاخره گفت: «بیا اینجا عزیزم و به من گوش کن. من نمیتوانم ببینم، اما میتوانم بشنوم. وقتی یک نفر کور است، بهترین چیز برایش شنیدن یک صدای مهربان است و من هم عاشق صدای تو هستم. بیا و کنار من بنشین و بگو که تو و پدربزرگت بالای کوه چه کار میکنید. من قبلا او را خیلی خوب میشناختم، اما الان چند سالی است که چیزی در موردش نشنیدهام. البته به جز حرفهای پیتر که آنها هم خیلی مفصل نیستند.»
هایدی اشکهایش را پاک کرد و کمی امیدوار شد.
- فقط کمی صبر کن تا من راجع به تو با پدربزرگ صحبت کنم. او میتواند بینایی را به تو برگرداند. کلبه را هم تعمیر میکند. او همه کاری میتواند بکند.
گرانی دیگر چیزی نگفت[...]”
―
- من نمیتوانم آن را ببینم، عزیزم. اما صدایش را به خوبی میشنوم؛ همینطور صدای تمام چیزهای دیگری را که اینجا با وزیدن باد شروع به سروصدا و غیژغیژ میکنند. این خانه هر لحظه ممکن است فرو بریزد و تکهتکه شود. شبها، وقتی میخوابیم من اغلب میترسم که سقف روی سرمان خراب شود و همه ما را بکشد. اینجا کسی نیست که بتواند کاری برایمان بکند. پیتر هم راهش را بلد نیست.
هایدی با اشاره به پنجره پرسید: «چرا نمیتوانی حفاظ را ببینی؟ نگاه کن، دوباره به این طرف برگشت.»
پیرزن آهی کشید و گفت: «تنها حفاظ نیست، کوچولو. من هیچچیز را نمیبینم.»
- اگر من بیرون بروم و حفاظها را کاملاً کنار بزنم تا اینجا روشنتر شود، آنوقت تو میتوانی ببینی. اینطور نیست؟
- نه، باز هم نمیتوانم. تاریک یا روشن برای من فرقی نمیکند.
- اما اگر تو بیرون بیایی و روی برفهای سفید و براق بایستی، من مطمئنم که میبینی. بیا و خودت ببین.
هایدی دست پیرزن را گرفت و سعی کرد او را جایش بلند کند؛ چون برایش خیلی ناراحتکننده بود که قبول کند او هرگز چیزی را نمیبیند.
- فایدهای ندارد، کوچولو. من نمیتوانم ببینم، حتی اگر در روشنایی برفها بایستم. من همیشه در تاریکی هستم.
هایدی با ناراحتی ادامه داد: «حتی در تابستان، گرانی؟ مطمئناً تو میتوانی غروب خورشید را ببینی و و او را هنگام خداحافظی با کوهها و پاشیدن رنگ قرمز روی آنها تماشا کنی. مگر نه؟»
- نه کوچولو. آن موقع هم نمیتوانم. من هرگز دوباره آنها را نمیبینم.
چشمان هایدی پر از اشک شد و هقهقکنان گفت: «هیچکس نمیتواند کاری کند که تو دوباره ببینی؟ هیچکس نیست که بتواند؟»
گرانی سعی کرد دخترک را آرام کند، اما بیفایده بود. هایدی خیلی کم گریه میکرد، اما وقتی اشکهایش جاری میشد، دیگر ساکت کردنش کار مشکلی بود. پیرزن خیلی نگران شده بود و بالاخره گفت: «بیا اینجا عزیزم و به من گوش کن. من نمیتوانم ببینم، اما میتوانم بشنوم. وقتی یک نفر کور است، بهترین چیز برایش شنیدن یک صدای مهربان است و من هم عاشق صدای تو هستم. بیا و کنار من بنشین و بگو که تو و پدربزرگت بالای کوه چه کار میکنید. من قبلا او را خیلی خوب میشناختم، اما الان چند سالی است که چیزی در موردش نشنیدهام. البته به جز حرفهای پیتر که آنها هم خیلی مفصل نیستند.»
هایدی اشکهایش را پاک کرد و کمی امیدوار شد.
- فقط کمی صبر کن تا من راجع به تو با پدربزرگ صحبت کنم. او میتواند بینایی را به تو برگرداند. کلبه را هم تعمیر میکند. او همه کاری میتواند بکند.
گرانی دیگر چیزی نگفت[...]”
―
“به محض اینکه آنها به خانه رسیدند و پتو از دور هایدی باز شد، او شروع کرد: «فردا ما باید یک چکش و چند میخ بزرگ برداریم و به خانه پیتر برویم تا شما بتوانید حفاظ چوبی پنجره گرانی و خیلی چیزهای دیگر را تعمیر کنید! چون همهجای خانه او صدا میدهد و میلرزد.»
- اوه! باید، ما برویم؟ چه کسی اینها را به تو گفته؟
- هیچکس به من نگفته. خودم فهمیدم. تمام حفاظها و درها و چیزهای دیگر شل شدهاند و سروصدا میکنند. به همین خاطر، گرانی میترسد و نمیتواند بخوابد. او میترسد که خانه روی سرشان خراب شود. تازه او نمیتواند ببیند و میگوید هیچکس نمیتواند او را بهتر کند. اما من مطمئنم که شما میتوانید، پدربزرگ. بیچاره، هم نمیبیند و هم خیلی میترسد! ما فردا برای کمک به او میرویم. اینطور نیست؟
دخترک به پیرمرد چسبیده بود و با اطمینان به او نگاه میکرد. پیرمرد برای لحظاتی به او خیره شد و بعد گفت: «خیلی خب، ما فردا به آنجا میرویم و سروصداها را از بین میبریم.»”
― Heidi
- اوه! باید، ما برویم؟ چه کسی اینها را به تو گفته؟
- هیچکس به من نگفته. خودم فهمیدم. تمام حفاظها و درها و چیزهای دیگر شل شدهاند و سروصدا میکنند. به همین خاطر، گرانی میترسد و نمیتواند بخوابد. او میترسد که خانه روی سرشان خراب شود. تازه او نمیتواند ببیند و میگوید هیچکس نمیتواند او را بهتر کند. اما من مطمئنم که شما میتوانید، پدربزرگ. بیچاره، هم نمیبیند و هم خیلی میترسد! ما فردا برای کمک به او میرویم. اینطور نیست؟
دخترک به پیرمرد چسبیده بود و با اطمینان به او نگاه میکرد. پیرمرد برای لحظاتی به او خیره شد و بعد گفت: «خیلی خب، ما فردا به آنجا میرویم و سروصداها را از بین میبریم.»”
― Heidi

“انگار حتما باید جانت را به خطر بیندازی تا عشق دریافت کنی. باید تا لب پرتگاه مرگ بروی تا کسی به خودش زحمت بدهد و به کمکت بیاید.”
― Choke
― Choke

“ما به جهان آسیب میرسانیم؛ آن هم وقتی که میخواهیم به بقای آن کمک کنیم و بیشتر وقتها از پس هیچکدام اینها بر نمیآییم.”
― The Fault in Our Stars
― The Fault in Our Stars
All Quotes
|
My Quotes
|
Add A Quote
Browse By Tag
- Love Quotes 100.5k
- Life Quotes 79k
- Inspirational Quotes 75.5k
- Humor Quotes 44k
- Philosophy Quotes 30.5k
- Inspirational Quotes Quotes 28.5k
- God Quotes 27k
- Truth Quotes 24.5k
- Wisdom Quotes 24.5k
- Romance Quotes 24k
- Poetry Quotes 23k
- Life Lessons Quotes 22k
- Quotes Quotes 20.5k
- Death Quotes 20.5k
- Happiness Quotes 19k
- Hope Quotes 18.5k
- Faith Quotes 18.5k
- Inspiration Quotes 17k
- Spirituality Quotes 15.5k
- Relationships Quotes 15.5k
- Religion Quotes 15.5k
- Motivational Quotes 15k
- Life Quotes Quotes 15k
- Love Quotes Quotes 15k
- Writing Quotes 15k
- Success Quotes 14k
- Motivation Quotes 13k
- Travel Quotes 13k
- Time Quotes 13k
- Science Quotes 12k