آزادی Quotes
Quotes tagged as "آزادی"
Showing 1-25 of 25

“من معتقدم هرچه دربارهٔ انسان گفتهاند فلسفه و شعر است و آنچه حقیقت دارد جز این نیست که انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی. و اینها چیزهایی نیست که بتوان فدا کرد، حتی در راهِ خدا”
―
―

“آزادی همزمان با عدالت انتخاب میشود و حقیقت این است که نمیتوانیم یکی را بدون دیگری انتخاب کنیم. اگر کسی نان شما را ببُرد٬ آزادی شما را نیز گرفته است. اما اگر آزادی شما را بگیرد٬ یقین داشته باشید که نانتان نیز در خطر است٬ زیرا از آن پس نانتان وابسته به هوس و دلخواه ارباب خواهد بود٬ نه به تلاش خودتان. در سراسر جهان٬ تا جایی که آزادی عقب بنشیند٬ فقر نیز افزایش پیدا میکند٬ و برعکس.”
―
―

“روح همانند مرغ و کالبد همانند قفس است. مرغ خارج از قفس آزاد است. لیکن قدر آن و اهمیت آزادی را نمی داند، زیرا زندان را ندیده و نمی شناسد و از استنباط آزادی بیرون از زندان محروم می باشد. با ورود به قفس و چشیدن رنج گرفتاری، چون آزاد گردد، ارزش آزادی و فضای خارج را درک می کند.”
― Life at Its Best
― Life at Its Best

“سری داشتم. به استقبال مرگ رفت زیرا من در زندگی راه دیگری برایش باقی نگذاشته بودم. زنی هم داشتم که چون همه چیز را در اختیارش گذاشته بودم ترجیح داد در عین زندگی به صورت مردهای درآید. و کسانی هم هستند که ما آنها را سوزاندهایم و در دم مرگ از ما ممنون بودهاند. این مردم خوشبختی را نمیخواهند؛ میخواهند زندگی کنند.
مسألهشان را درک میکنم، الان دیگر درک میکنم. آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود، بلکه کاریست که خودشان میکنند. اگر نتوانند چیزی را خلق کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال باید آنچه راکه وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که میخواهیم به جای آنها دنیا را بسازیم و در آن زندانی شان کنیم، چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمیشود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آنها بدترین نفرین است.
همه میمیرند، ص 247”
―
مسألهشان را درک میکنم، الان دیگر درک میکنم. آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود، بلکه کاریست که خودشان میکنند. اگر نتوانند چیزی را خلق کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال باید آنچه راکه وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که میخواهیم به جای آنها دنیا را بسازیم و در آن زندانی شان کنیم، چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمیشود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آنها بدترین نفرین است.
همه میمیرند، ص 247”
―
“های آزادی
کاشکی بودمی یکی غوکی
زیر سنگی کنار مردابی
آبی و خرّه زاری و خزه یی
جست و خیزی و خوردی و خوابی
زیر نور طلایی خورشید
بر سر تخته سنگ می خفتم
خواب مرداب و خرّه و خزه را
همه در گوش سنگ می گفتم
می شنیدم نوای بلبل مست
بر سر شاخسار صبحدمی
می شدم غرق شوق و می کردم
غورغوری به بانگ زیر و بمی
شام تا بام می گرفتم جای
در بدستی۱ ز خاک تردامن
نه غم آب نه غم دانه
نه غم تن نه رنج پیراهن
غافل از پیچ و پوچ اندیشه
فارغ از غار و غور آگاهی
هیچ خوانده ز خاک تا افلاک
پوچ دیده ز ماه تا ماهی
از خطا دور از گناه ایمن
خالی از هر امید و هر بیمی
نه ز روی ثواب تصویری
نه ز راه عذاب ترسیمی
نه ز دیروزهای تلخ و سیاه
چنگ خونین یاد در سینه
نه ز آینده های نامعلوم
درد اندیشه زاد در سینه
گاه گاهی پی تفرّج حال
سر و تن را در آب می شستم
غوطه می خوردم و به هر طرفی
قوتی از قعر آب می جستم
گاه گاهی نظاره می کردم
خفت و خیز ملیچک و قمری
جفت با جفت نوک اندر نوک
گرمجوشی و عشق و بی صبری
می شنیدم ز دور وقت به وقت
بغ بغوی کبوتر چاهی
در پی جفتِ رفته دورترک
از لب برکه می شدم راهی
جیک جیکِ چُغوکِ طوقی دار
طوق می شد چو حلقه در گوشم
نوحۀ زردقمریک می برد
لحظه یی چند یکسر از هوشم
کرده بر دوش چادر رنگین
پوپک تاجدار خوش پر و بال
کمی آنسوترک ز خاطر من
قصه می گفت و می زدود ملال
دل به هم صحبتی هم آوازی
می سپردم چو رغبتی می خاست
نه دل از تیر طعنه یی می خست
نه تن از بار منتی می کاست
جانب غوک ماده گاه به گاه
از سر شوق و وجد می جستم
می شدم ساعتی رها از خویش
وز تمنای جفت می رستم
در هوا گاه با کمند دهان
پشه یی را شکار می کردم
شکم و پشت چون همی آسود
از شعف خارخار می کردم
شب مهتاب یکه و تنها
حال خود با ستاره می گفتم
می شدم مست خواب و می شد دل
سیر چشم از نظاره می خفتم
رخت چون بستمی به عزم رحیل
ننشستی کسی به سوک مرا
نرسیدی به جان و دل هرگز
دردی از مرگ هیچ غوک مرا
در سحرگاه سرد یخبندان
در زمستانی از بلور و رخام
در یکی نیمروز تفته و داغ
در تموزی از آتش گلفام
در شبی سیمگون و مهتابی
در بهاری ز خرمی لبریز
روزی از برگ ریز زرین فام
در خزانی خزانۀ زرخیز
بی غم مرگ بی خبر از مرگ
عاقبت باج مرگ می دادم
من به تاراج مرگ می رفتم
تن به تاراج مرگ می دادم
***
می گدازند و می کشند مرا
هر شبی صد هزار اندیشه
سوی من همچو مار زرد و سیاه
خیزد از هر کنار اندیشه
اژدهایی ست شب سیاه و کبود
اژدها قصد جان من دارد
ریزد آتش به سوی من ز دهان
آتشی هول در دهن دارد
سینه ام کاشکی چو غوک دمی
پر شدی از هوای آزادی
ای دریغا که رفت عمری و من
سوختم از برای آزادی
راستی ای دروغ جاویدان
زآن سه فرزند تو کدامستی؟
جانور سنگ یا گیاه کدام؟
با کدامین نشان چه نامستی؟
کس ندانست ای محال شگفت
آدمی زاد یا پری زادی؟
کس ندانست و من نمی دانم
کی چگونه کجا ز کی زادی؟
هیچ اگر بوده ای درین عالم
کاش دانستمی کجا رفتی
کی کجا کی تو را زیارت کرد؟
چه شدی کی شدی چرا رفتی؟
هرگز آباد بعد هیچستان
در مگر خانه داری و اگری؟
یا نه در کوی ناکجا آباد
در اگر ساکنی و خود مگری؟
یا که در کوی قاف خانۀ توست
همنشین فسانه سیمرغی
لحظه یی کج نشین و راست بگو
که یکی مرغ یا نه سی مرغی؟
مرغی از عالم مثالی تو
یا مگر پادشاه مرغانی؟
آن طرف تر ز شهر جابلقا
در پس هشت کوه پنهانی
در پس قاف یازده کوه است
در کدامین مکان توست؟ بگو
آن سوی آسمان کهنه اگر
منزل جاودان توست بگو
ساکن کوی خُمره بافانی۲
که نه از کوی و خانه یی اثری ست
نرسیده به خانۀ اول
از در هفتمین گذشته دری ست
در ورای جهانت۳ کاشانه
به سر شاخۀ وروکاشاست۴
لامکان مرغ وهم، طوبی لک
که تو را لانه بر سر طوباست
همچو عنقای مُغربی مهجور
مانده در بحر اخضر مغرب
آفتاب قیامتی کان روز
به در آری سر از در مغرب
شهروند عدالت و انصاف
شهرتاش مروّت و شرفی
از شما پنج دیو سرپنجه
ظلم شد منتشر به هر طرفی
ای فَسان۵ فسانه رنگ جهان
در همه عهد در همه عالم
با تو شد تیز از تو شد خون ریز
چنگ و دندان حاکمان ستم
های آزادی ای دروغ بزرگ
سوختم من در آرزوی دروغ
به دروغم نشانه یی بفرست
خانه ات هست گر به کوی دروغ
خون من خون هرکه مظلوم است
خون آزادگان به گردن توست
از تو خورده فریب خلق جهان
خون خلق جهان به گردن توست
پی نوشت:
۱ـ بدست: وجب
۲- خُمره: روسری
۳- به سکون نون
۴- وروکاشا: درختی افسانه یی که سیمرغ بر آن آشیان دارد، یا دریایی که درخت سیمرغ در آن است.
۵- فَسان: سنگی تیز کننده.”
―
کاشکی بودمی یکی غوکی
زیر سنگی کنار مردابی
آبی و خرّه زاری و خزه یی
جست و خیزی و خوردی و خوابی
زیر نور طلایی خورشید
بر سر تخته سنگ می خفتم
خواب مرداب و خرّه و خزه را
همه در گوش سنگ می گفتم
می شنیدم نوای بلبل مست
بر سر شاخسار صبحدمی
می شدم غرق شوق و می کردم
غورغوری به بانگ زیر و بمی
شام تا بام می گرفتم جای
در بدستی۱ ز خاک تردامن
نه غم آب نه غم دانه
نه غم تن نه رنج پیراهن
غافل از پیچ و پوچ اندیشه
فارغ از غار و غور آگاهی
هیچ خوانده ز خاک تا افلاک
پوچ دیده ز ماه تا ماهی
از خطا دور از گناه ایمن
خالی از هر امید و هر بیمی
نه ز روی ثواب تصویری
نه ز راه عذاب ترسیمی
نه ز دیروزهای تلخ و سیاه
چنگ خونین یاد در سینه
نه ز آینده های نامعلوم
درد اندیشه زاد در سینه
گاه گاهی پی تفرّج حال
سر و تن را در آب می شستم
غوطه می خوردم و به هر طرفی
قوتی از قعر آب می جستم
گاه گاهی نظاره می کردم
خفت و خیز ملیچک و قمری
جفت با جفت نوک اندر نوک
گرمجوشی و عشق و بی صبری
می شنیدم ز دور وقت به وقت
بغ بغوی کبوتر چاهی
در پی جفتِ رفته دورترک
از لب برکه می شدم راهی
جیک جیکِ چُغوکِ طوقی دار
طوق می شد چو حلقه در گوشم
نوحۀ زردقمریک می برد
لحظه یی چند یکسر از هوشم
کرده بر دوش چادر رنگین
پوپک تاجدار خوش پر و بال
کمی آنسوترک ز خاطر من
قصه می گفت و می زدود ملال
دل به هم صحبتی هم آوازی
می سپردم چو رغبتی می خاست
نه دل از تیر طعنه یی می خست
نه تن از بار منتی می کاست
جانب غوک ماده گاه به گاه
از سر شوق و وجد می جستم
می شدم ساعتی رها از خویش
وز تمنای جفت می رستم
در هوا گاه با کمند دهان
پشه یی را شکار می کردم
شکم و پشت چون همی آسود
از شعف خارخار می کردم
شب مهتاب یکه و تنها
حال خود با ستاره می گفتم
می شدم مست خواب و می شد دل
سیر چشم از نظاره می خفتم
رخت چون بستمی به عزم رحیل
ننشستی کسی به سوک مرا
نرسیدی به جان و دل هرگز
دردی از مرگ هیچ غوک مرا
در سحرگاه سرد یخبندان
در زمستانی از بلور و رخام
در یکی نیمروز تفته و داغ
در تموزی از آتش گلفام
در شبی سیمگون و مهتابی
در بهاری ز خرمی لبریز
روزی از برگ ریز زرین فام
در خزانی خزانۀ زرخیز
بی غم مرگ بی خبر از مرگ
عاقبت باج مرگ می دادم
من به تاراج مرگ می رفتم
تن به تاراج مرگ می دادم
***
می گدازند و می کشند مرا
هر شبی صد هزار اندیشه
سوی من همچو مار زرد و سیاه
خیزد از هر کنار اندیشه
اژدهایی ست شب سیاه و کبود
اژدها قصد جان من دارد
ریزد آتش به سوی من ز دهان
آتشی هول در دهن دارد
سینه ام کاشکی چو غوک دمی
پر شدی از هوای آزادی
ای دریغا که رفت عمری و من
سوختم از برای آزادی
راستی ای دروغ جاویدان
زآن سه فرزند تو کدامستی؟
جانور سنگ یا گیاه کدام؟
با کدامین نشان چه نامستی؟
کس ندانست ای محال شگفت
آدمی زاد یا پری زادی؟
کس ندانست و من نمی دانم
کی چگونه کجا ز کی زادی؟
هیچ اگر بوده ای درین عالم
کاش دانستمی کجا رفتی
کی کجا کی تو را زیارت کرد؟
چه شدی کی شدی چرا رفتی؟
هرگز آباد بعد هیچستان
در مگر خانه داری و اگری؟
یا نه در کوی ناکجا آباد
در اگر ساکنی و خود مگری؟
یا که در کوی قاف خانۀ توست
همنشین فسانه سیمرغی
لحظه یی کج نشین و راست بگو
که یکی مرغ یا نه سی مرغی؟
مرغی از عالم مثالی تو
یا مگر پادشاه مرغانی؟
آن طرف تر ز شهر جابلقا
در پس هشت کوه پنهانی
در پس قاف یازده کوه است
در کدامین مکان توست؟ بگو
آن سوی آسمان کهنه اگر
منزل جاودان توست بگو
ساکن کوی خُمره بافانی۲
که نه از کوی و خانه یی اثری ست
نرسیده به خانۀ اول
از در هفتمین گذشته دری ست
در ورای جهانت۳ کاشانه
به سر شاخۀ وروکاشاست۴
لامکان مرغ وهم، طوبی لک
که تو را لانه بر سر طوباست
همچو عنقای مُغربی مهجور
مانده در بحر اخضر مغرب
آفتاب قیامتی کان روز
به در آری سر از در مغرب
شهروند عدالت و انصاف
شهرتاش مروّت و شرفی
از شما پنج دیو سرپنجه
ظلم شد منتشر به هر طرفی
ای فَسان۵ فسانه رنگ جهان
در همه عهد در همه عالم
با تو شد تیز از تو شد خون ریز
چنگ و دندان حاکمان ستم
های آزادی ای دروغ بزرگ
سوختم من در آرزوی دروغ
به دروغم نشانه یی بفرست
خانه ات هست گر به کوی دروغ
خون من خون هرکه مظلوم است
خون آزادگان به گردن توست
از تو خورده فریب خلق جهان
خون خلق جهان به گردن توست
پی نوشت:
۱ـ بدست: وجب
۲- خُمره: روسری
۳- به سکون نون
۴- وروکاشا: درختی افسانه یی که سیمرغ بر آن آشیان دارد، یا دریایی که درخت سیمرغ در آن است.
۵- فَسان: سنگی تیز کننده.”
―

“میبینی عزیزم، من خوب میدانم که آدمهای وامانده با ارجاع به دادگاههای محرمانه و اعدام، در واقع به ما خدمت میکنند و به خود آسیب میزنند. من به طور کاملی مطمئنم شما که بازماندهاید، با ارادهای شکستناپذیر با هم متحد میشوید و ضربهای سخت بر پیکر آنها وارد میکنید.
بله، شما رویدادهای بزرگی را شاهد خواهید بود؛ ولی من امروز مانند کودکی که برای گذارندن تعطیلات به سوی خانه میشتابد، شاد و خوشحال به پای چوبهی اعدام میروم.”
― The gadfly
بله، شما رویدادهای بزرگی را شاهد خواهید بود؛ ولی من امروز مانند کودکی که برای گذارندن تعطیلات به سوی خانه میشتابد، شاد و خوشحال به پای چوبهی اعدام میروم.”
― The gadfly

“وجود خودم را حس میکنم. اما تنها بعضی چیزها وجود خودشان را حس میکنند و از فردیتشان آگاهند؛ چشمی که خاری در آن رفته، انگشت ملتهب و دندان چرک کرده!
چشم، انگشت و دندان سالم حس نمیشوند، انگار که وجود ندارند.
آیا خودآگاهی به وضوح چیزی جز نوعی بیماری نیست؟”
― We
چشم، انگشت و دندان سالم حس نمیشوند، انگار که وجود ندارند.
آیا خودآگاهی به وضوح چیزی جز نوعی بیماری نیست؟”
― We

“حالا، وقتی به لیست دورودراز کشورهایی فکر میکردم که سالهاست، و در برخی موارد قرنهاست، برای استقلال میجنگند، میفهمیدم که چرا از دست دادن استقلال اینقدر آسان است و بهدست آوردنش آنهمه دشوار. و من که کشورم را ترک کرده بودم برای آنکه به همهچیز من کار داشتند حالا احساس میکردم نفرینشده هستم که وقتی توی قبر بگذارندم بهجایی خواهم رفت که به همهچیز من کار خواهند داشت.”
―
―
“های آزادی
کاشکی بودمی یکی غوکی
زیر سنگی کنار مردابی
آبی و خرّه زاری و خزه یی
جست و خیزی و خوردی و خوابی
زیر نور طلایی خورشید
بر سر تخته سنگ می خفتم
خواب مرداب و خرّه و خزه را
همه در گوش سنگ می گفتم
می شنیدم نوای بلبل مست
بر سر شاخسار صبحدمی
می شدم غرق شوق و می کردم
غورغوری به بانگ زیر و بمی
شام تا بام می گرفتم جای
در بدستی۱ ز خاک تردامن
نه غم آب نه غم دانه
نه غم تن نه رنج پیراهن
غافل از پیچ و پوچ اندیشه
فارغ از غار و غور آگاهی
هیچ خوانده ز خاک تا افلاک
پوچ دیده ز ماه تا ماهی
از خطا دور از گناه ایمن
خالی از هر امید و هر بیمی
نه ز روی ثواب تصویری
نه ز راه عذاب ترسیمی
نه ز دیروزهای تلخ و سیاه
چنگ خونین یاد در سینه
نه ز آینده های نامعلوم
درد اندیشه زاد در سینه
گاه گاهی پی تفرّج حال
سر و تن را در آب می شستم
غوطه می خوردم و به هر طرفی
قوتی از قعر آب می جستم
گاه گاهی نظاره می کردم
خفت و خیز ملیچک و قمری
جفت با جفت نوک اندر نوک
گرمجوشی و عشق و بی صبری
می شنیدم ز دور وقت به وقت
بغ بغوی کبوتر چاهی
در پی جفتِ رفته دورترک
از لب برکه می شدم راهی
جیک جیکِ چُغوکِ طوقی دار
طوق می شد چو حلقه در گوشم
نوحۀ زردقمریک می برد
لحظه یی چند یکسر از هوشم
کرده بر دوش چادر رنگین
پوپک تاجدار خوش پر و بال
کمی آنسوترک ز خاطر من
قصه می گفت و می زدود ملال
دل به هم صحبتی هم آوازی
می سپردم چو رغبتی می خاست
نه دل از تیر طعنه یی می خست
نه تن از بار منتی می کاست
جانب غوک ماده گاه به گاه
از سر شوق و وجد می جستم
می شدم ساعتی رها از خویش
وز تمنای جفت می رستم
در هوا گاه با کمند دهان
پشه یی را شکار می کردم
شکم و پشت چون همی آسود
از شعف خارخار می کردم
شب مهتاب یکه و تنها
حال خود با ستاره می گفتم
می شدم مست خواب و می شد دل
سیر چشم از نظاره می خفتم
رخت چون بستمی به عزم رحیل
ننشستی کسی به سوک مرا
نرسیدی به جا”
―
کاشکی بودمی یکی غوکی
زیر سنگی کنار مردابی
آبی و خرّه زاری و خزه یی
جست و خیزی و خوردی و خوابی
زیر نور طلایی خورشید
بر سر تخته سنگ می خفتم
خواب مرداب و خرّه و خزه را
همه در گوش سنگ می گفتم
می شنیدم نوای بلبل مست
بر سر شاخسار صبحدمی
می شدم غرق شوق و می کردم
غورغوری به بانگ زیر و بمی
شام تا بام می گرفتم جای
در بدستی۱ ز خاک تردامن
نه غم آب نه غم دانه
نه غم تن نه رنج پیراهن
غافل از پیچ و پوچ اندیشه
فارغ از غار و غور آگاهی
هیچ خوانده ز خاک تا افلاک
پوچ دیده ز ماه تا ماهی
از خطا دور از گناه ایمن
خالی از هر امید و هر بیمی
نه ز روی ثواب تصویری
نه ز راه عذاب ترسیمی
نه ز دیروزهای تلخ و سیاه
چنگ خونین یاد در سینه
نه ز آینده های نامعلوم
درد اندیشه زاد در سینه
گاه گاهی پی تفرّج حال
سر و تن را در آب می شستم
غوطه می خوردم و به هر طرفی
قوتی از قعر آب می جستم
گاه گاهی نظاره می کردم
خفت و خیز ملیچک و قمری
جفت با جفت نوک اندر نوک
گرمجوشی و عشق و بی صبری
می شنیدم ز دور وقت به وقت
بغ بغوی کبوتر چاهی
در پی جفتِ رفته دورترک
از لب برکه می شدم راهی
جیک جیکِ چُغوکِ طوقی دار
طوق می شد چو حلقه در گوشم
نوحۀ زردقمریک می برد
لحظه یی چند یکسر از هوشم
کرده بر دوش چادر رنگین
پوپک تاجدار خوش پر و بال
کمی آنسوترک ز خاطر من
قصه می گفت و می زدود ملال
دل به هم صحبتی هم آوازی
می سپردم چو رغبتی می خاست
نه دل از تیر طعنه یی می خست
نه تن از بار منتی می کاست
جانب غوک ماده گاه به گاه
از سر شوق و وجد می جستم
می شدم ساعتی رها از خویش
وز تمنای جفت می رستم
در هوا گاه با کمند دهان
پشه یی را شکار می کردم
شکم و پشت چون همی آسود
از شعف خارخار می کردم
شب مهتاب یکه و تنها
حال خود با ستاره می گفتم
می شدم مست خواب و می شد دل
سیر چشم از نظاره می خفتم
رخت چون بستمی به عزم رحیل
ننشستی کسی به سوک مرا
نرسیدی به جا”
―
“تو آزادی، و همین آزادیست که تو را گمراه کرده است.
You are free, and that is why you are lost.”
― تنهایی
You are free, and that is why you are lost.”
― تنهایی
“در زنجیر بودن غالبا امنتر است تا آزاد بودن.
It is often safer to be in chains than to be free.”
― تنهایی
It is often safer to be in chains than to be free.”
― تنهایی
“همینطور که سالها میگذرند، ما هم به تدریج موفق میشویم از تمام بارهایی که روی شانههایمان سنگینی میکنند خلاص شویم و همینطور از تمام احساس پشیمانیها.”
― L'Herbe des nuits
― L'Herbe des nuits
“روح زمانی رها میشود که دیگر تکیهگاه چیزی نباشد.
The spirit becomes free only when it ceases to be a support.”
― تنهایی
The spirit becomes free only when it ceases to be a support.”
― تنهایی
“میتوانی از رنج دنیا دوری کنی، به این کار مختاری و با طبیعتت سازگار است، ولی شاید این دوری جستن، همان رنجی باشد که میتوانستی از آن بپرهیزی.
You can hold yourself back from the sufferings of the world, that is something you are free to do and it accords with your nature, but perhaps this very holding back is the one suffering you could avoid.”
― تنهایی
You can hold yourself back from the sufferings of the world, that is something you are free to do and it accords with your nature, but perhaps this very holding back is the one suffering you could avoid.”
― تنهایی

“حیوان تازیانه را از چنگ صاحبش بیرون میکند و خودش را تازیانه میزند تا ارباب خودش باشد؛ در حالی که نمیدانست این تنها خیالی است که ناشی از گره تازهای در تازیانه صاحبش است.”
― The Zürau Aphorisms
― The Zürau Aphorisms

“خشونت فقط این نیست که من در تظاهرات کتک بخورم. اگر صاحبخانهام بگوید سه ماه دیگر باید بیرون بروی و من هیچ پناهی نداشته باشم، این هم خشونت است، یا اگر مریض شوم و پول نداشته باشم به بیمارستان خصوصی بروم و مجبور باشم در صف بیمارستان دولتی سه ماه صبر کنم، یعنی سه ماه تحمل درد، که در واقع نوعی خشونت است. لذا باید کاملاً به این نکته واقف بود که نظام اقتصادی ما هم مبتنی بر خشونت است.”
― بادهای غربی
― بادهای غربی
“آنچه امروز بیش از هر چیز مورد بهتان قرار گرفته، ارزش آزادی است [...] در مدت صد سال، جامعه بازرگانی از آزادی ،کاربردی انحصاری و یک جانبه داشته است. یعنی آزادی را به منزله حق تلقی کرده، نه تکلیف، و از آن باک نداشته است که تا حدی توانسته، آزادی اصولی را در خدمت بیداد عملی بگمارد. پس چه جای شگفتی است اگر چنین جامعه ای از هنر نخواهد که ابزار آزادی باشد، بلکه بخواهد که مشق خطی باشد بی اهمیت و وسیله ساده سرگرمی؟”
―
―
“... آنها تلاشی مبتکرانه و نامنظم برای فرار از اسارت کردند که در نهایت شکست خورد، چرا که آنها موفق نشدند میلههای قفس را پیدا کنند. اگر شما نتوانید کشف کنید که چه چیزی شما را محبوس کرده، به زودی اراده بیرون آمدن از قفس برایتان گیجکننده و بیاثر خواهد شد.”
― My Ishmael
― My Ishmael
“... اگر تو به تنهایی متوجه بشوی که آن دروغ چیست، هیچ تفاوتی نمیکند؛ ولی در حقیقت، اگر همه شما متوجه شوید آن دروغ چیست، میشود مجسم کرد که تفاوت عظیمی به وجود بیاورد.”
― My Ishmael
― My Ishmael
“پرسیدم: «و شما میگویید که این داستان [ممنوعیت میوه درخت دانش] از دید یک جاگذارنده نوشته شده است؟»
- درست است. اگر از دیدگاه برداشتکنندهها نوشته شده بود، دانش خوبی و بدی برای آدم ممنوع نمیشد؛ بلکه به او تحمیل میشد. خدایان، دور و بر خودشان میپلکیدند و میگفتند: «راه بیا مرد! متوجه نیستی که بدون این دانش تو هیچی نیستی؟ مثل یک شیر یا خرس از سفره نعمت ما استفاده نکن. بیا کمی از این میوه بخور و بلافاصله متوجه خواهی شد که لخت هستی؛ به لختی هر شیر یا خرسی؛ لخت در مقابل دنیا، بدون قدرت. بیا کمی از این میوه بخور و یکی از ما شو. سپس، ای انسان خوشبخت، تو میتوانی بوستان را ترک کنی و از عرق جبین خود روزگارت سپری کنی؛ به گونهای که انسانها قرار بود زندگی کنند.» و اگر مردم معتقد به فرهنگ شما مؤلف این داستان بودند، این واقعه هبوط نامیده نمیشد؛ بلکه صعود نامیده میشد - یا آنطور که شما قبل از این گفتید، آزادی.”
― My Ishmael
- درست است. اگر از دیدگاه برداشتکنندهها نوشته شده بود، دانش خوبی و بدی برای آدم ممنوع نمیشد؛ بلکه به او تحمیل میشد. خدایان، دور و بر خودشان میپلکیدند و میگفتند: «راه بیا مرد! متوجه نیستی که بدون این دانش تو هیچی نیستی؟ مثل یک شیر یا خرس از سفره نعمت ما استفاده نکن. بیا کمی از این میوه بخور و بلافاصله متوجه خواهی شد که لخت هستی؛ به لختی هر شیر یا خرسی؛ لخت در مقابل دنیا، بدون قدرت. بیا کمی از این میوه بخور و یکی از ما شو. سپس، ای انسان خوشبخت، تو میتوانی بوستان را ترک کنی و از عرق جبین خود روزگارت سپری کنی؛ به گونهای که انسانها قرار بود زندگی کنند.» و اگر مردم معتقد به فرهنگ شما مؤلف این داستان بودند، این واقعه هبوط نامیده نمیشد؛ بلکه صعود نامیده میشد - یا آنطور که شما قبل از این گفتید، آزادی.”
― My Ishmael
“از تخت پایین پرید و به سرعت لباس پوشید. او به طرف یکی از پنجرهها رفت، بعد به سمت دیگری و سعی کرد با کنار زدن پردهها فضای بیرون را ببیند. پردهها سنگین بودند و او نتوانست آنها را کنار بزند. به همین خاطر، از زیرشان رد شد، اما پنجرهها هم به قدری بالا بودند که فقط میتوانست منظره کوچکی را از پشت آنها ببیند. به هر حال، مشغول تماشا شد، اما به جز دیوار و پنجره، چیز دیگری ندید. کمکم ترس برش داشت. در خانه پدربزرگ، اولین کاری که او صبحها انجام میداد این بود که بیرون بدود تا اطراف را تماشا کند و آسمان آبی و خورشید درخشان را ببیند و به درختان و گلها صبح به خیر بگوید. او دیوانهوار از یک پنجره به طرف پنجرهای دیگر میدوید و سعی میکرد بازشان کند -مثل پرندهای وحشی در قفس که از میان میلهها به دنبال راه فرار بگردد. او مطمئن بود که اگر بتواند بیرون را ببیند، حتما میتواند کمی سبزه و چمن پیدا کند؛ چمنهایی سبز که برفهای روی آنها در حال آب شدن هستند.
دخترک پنجره را هل داد و خیلی تلاش کرد، اما انگشتان کوچکش به چارچوب و قفل نرسیدند و پنجرهها همانطور بسته باقی ماندند. پس از مدتی، با خود گفت: «شاید اگر از همه درها بگذرم و خودم را به پشت خانه برسانم، بتوانم کمی سبزه و چمن پیدا کنم. میدانم که این جلو فقط سنگ وجود دارد.»”
― Heidi
دخترک پنجره را هل داد و خیلی تلاش کرد، اما انگشتان کوچکش به چارچوب و قفل نرسیدند و پنجرهها همانطور بسته باقی ماندند. پس از مدتی، با خود گفت: «شاید اگر از همه درها بگذرم و خودم را به پشت خانه برسانم، بتوانم کمی سبزه و چمن پیدا کنم. میدانم که این جلو فقط سنگ وجود دارد.»”
― Heidi

“بی قصد گفتم:(( بعضی اوقات از خودم می پرسم، واقعا آزاد بودن چه معنی ای دارد.))
- من فکر می کنم که آزادی نمی تواند جز کمی بی گدار به آب زدن باشد. آزادی تعادلی متزلزل است، کمی خارج از حد و مرز بودن.”
― Three O'Clock in the Morning
- من فکر می کنم که آزادی نمی تواند جز کمی بی گدار به آب زدن باشد. آزادی تعادلی متزلزل است، کمی خارج از حد و مرز بودن.”
― Three O'Clock in the Morning
“[...] هر روز به آزادی تجاوز میشود
سفید بود این کلمه کی، خدا میداند
یادش رفته انگار که غرق خون است خدا
این واژه اندوهگین واژنش پاره است
بیبخیه به حجله میرود هر شب و شب
روز شب است
[...]”
― کمبوسه یا پاک کردن خون از لب مونا لیز خورده
سفید بود این کلمه کی، خدا میداند
یادش رفته انگار که غرق خون است خدا
این واژه اندوهگین واژنش پاره است
بیبخیه به حجله میرود هر شب و شب
روز شب است
[...]”
― کمبوسه یا پاک کردن خون از لب مونا لیز خورده
“[...] باید مسیری میانه پیش گیریم، در یک لحظه افسار را بکشیم و لحظه بعد مهمیز بزنیم. نگذارید روح کودکانمان با هر چیز پست و بردهوار رویارو شود. هرگز نگذارید ملتمسانه چیزی را دریوزگی کنند، و اگر کردند، اجازه ندهید از این طریق چیزی به دست آرند. فقط بر اساس شرایط آنها، کارهایی که کردهاند، وعده اعمال نیکی که دادهاند، به آنها هدیه دهید.
نباید اجازه دهیم فرزندانمان در رقابت با همسالانشان شکست بخورند و خشمگین شوند؛ بلکه باید مراقب بود که آنها دوستان نزدیک رقیبان خود باشند، تا به جای آسیب زدن، به خواست بُردن خو بگیرند. هرگاه پیروز شدند و کاری درخور ستایش انجام دادند، باید اجازه دهیم سرشان را بالا بگیرند اما فخر نفروشند. زیرا شادمانی موجب سرمستی است و نتیجه سرمستی همانا خویشتنی متورم و حس خودارزشمندپنداری بسیار قوی. به آنها میزان معینی رفاه خواهیم داد اما افسارشان را برای بیکارگی و تنبلی نخواهیم گشود، و از تأثیر لذت ایشان را بر حذر خواهیم داشت، زیرا هیچچیز بیش از بار آمدنی رقیق و تهوعآور بزرگسالان را مستعد خشم نخواهد ساخت. بنابراین تکفرزند هرچه بیشتر خواستههایش برآورده شود و صغیر هرچه بیشتر آزادی عمل داشته باشد، ذهنش بیشتر فاسد میشود. کسی که هرگز از چیزی محروم نشده، همواره اشکهایش را مادری نگران پاک کرده، تقصیر او را دایه گردن گرفته، در برابر در هم ریختن این رویه توانایی نخواهد داشت. [...]”
― How to Keep Your Cool: An Ancient Guide to Anger Management
نباید اجازه دهیم فرزندانمان در رقابت با همسالانشان شکست بخورند و خشمگین شوند؛ بلکه باید مراقب بود که آنها دوستان نزدیک رقیبان خود باشند، تا به جای آسیب زدن، به خواست بُردن خو بگیرند. هرگاه پیروز شدند و کاری درخور ستایش انجام دادند، باید اجازه دهیم سرشان را بالا بگیرند اما فخر نفروشند. زیرا شادمانی موجب سرمستی است و نتیجه سرمستی همانا خویشتنی متورم و حس خودارزشمندپنداری بسیار قوی. به آنها میزان معینی رفاه خواهیم داد اما افسارشان را برای بیکارگی و تنبلی نخواهیم گشود، و از تأثیر لذت ایشان را بر حذر خواهیم داشت، زیرا هیچچیز بیش از بار آمدنی رقیق و تهوعآور بزرگسالان را مستعد خشم نخواهد ساخت. بنابراین تکفرزند هرچه بیشتر خواستههایش برآورده شود و صغیر هرچه بیشتر آزادی عمل داشته باشد، ذهنش بیشتر فاسد میشود. کسی که هرگز از چیزی محروم نشده، همواره اشکهایش را مادری نگران پاک کرده، تقصیر او را دایه گردن گرفته، در برابر در هم ریختن این رویه توانایی نخواهد داشت. [...]”
― How to Keep Your Cool: An Ancient Guide to Anger Management
All Quotes
|
My Quotes
|
Add A Quote
Browse By Tag
- Love Quotes 100.5k
- Life Quotes 79k
- Inspirational Quotes 75.5k
- Humor Quotes 44k
- Philosophy Quotes 30.5k
- Inspirational Quotes Quotes 28.5k
- God Quotes 27k
- Truth Quotes 24.5k
- Wisdom Quotes 24.5k
- Romance Quotes 24k
- Poetry Quotes 23k
- Life Lessons Quotes 22k
- Quotes Quotes 20.5k
- Death Quotes 20.5k
- Happiness Quotes 19k
- Hope Quotes 18.5k
- Faith Quotes 18.5k
- Inspiration Quotes 17k
- Spirituality Quotes 15.5k
- Relationships Quotes 15.5k
- Religion Quotes 15.5k
- Motivational Quotes 15k
- Life Quotes Quotes 15k
- Love Quotes Quotes 15k
- Writing Quotes 15k
- Success Quotes 14k
- Motivation Quotes 13k
- Travel Quotes 13k
- Time Quotes 13k
- Science Quotes 12k