نقد شعر خوان هشتم و آدمک

پیش از آغاز
نخست این که به تمامی دوستانی که می خواهند این نقد را بخوانند، پیشنهاد می کنم پیش از خواندن نقد من، دو شعر خوان هشتم و آدمک را بخوانند. دوم این که روش نقدی که من برای برخورد با این دو شعر برگزیده ام از عرف عمومی نقد خارج است. به همین دلیل یادداشت کوتاهی به این نقد افزودم تا زمینه شکل گیری آن را نشان دهد.


کوتاه درباره نقد ادبی
نقد ادبی، ملغمه عجیبی است که هر کسی که از کنار آن رد شده، یک نوع از انواع نقد را پیشنهاد کرده است و نامی برای آن برگزیده. این اتفاق تنها در ادبیات فارسی نیفتاده و در دیگر زبان ها هم هست. بهمن نامور مطلق در مقاله خود در مورد نقد تصویر شناسانه یا ایماگولوژِی نقل قولی از شِورِل نظریه پرداز فرانسوی می آورد. شورل (1) می گوید که ﺩﻭ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺗﺼﻮﻳﺮﺷﻨﺎﺳﻰ ﻭ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﺳﻨﺠﻰ، ﺍﺯ جمله ﻧﻮآوری ها در نقد هستند تا آنجا که هنوز در فرهنگ ها ضبط نشده که برای نمونه می توان به ویرایش مجازی فرهنگ گنجینه زبان فرانسه در نسخه 2004 آن اشاره کرد. (نامور مطلق, 1388)‏
این اشاره نشان می دهد که نظریه پردازی در نقد با شتاب بسیاری در حال دگرگونی و افزون سازی است. ادبیات فارسی جز شتاب جاری که انگار یکی از پیامدهای سده بیست و یکم است، دچار سردرگمی دیگری هم هست. نظریه های نقد ادبی از دیگر زبان ها، بدون توجه به آن که پایگاهی در ادبیات فارسی دارند یا نه، ترجمه می شوند و هر مترجمی از روی خلاقیت و گاهی هم بی سوادی، نامی را برمی گیزند.
بر این اساس گاهی برای یک تئوری نقد، چند نام وجود دارد و بیچاره منتقد که نمی داند کدام نام را برگزیند تا بتواند پیامش را به مخاطبش برساند و بیچاره تر از او، خواننده نقد که نمی داند نویسنده چه می خواسته بگوید! این زمانی پیچیده تر می شود که نویسنده نقد، دیدگاهی خارج از عرف عمومی نقد هم داشته باشد. این را یک بار خودم تجربه کرده ام. ‏
مقاله ای نوشته بودم در توضیح آثاری که به آن «هزل» می گویند و می خواستم زاویه دید جدیدی را نشان دهم که هزل، می تواند جنبه های ادبی برجسته ای هم داشته باشد و اساسا استفاده از الفاظ رکیک، چه مستقیم و چه با ایهام، دلیل بر خالی بودن اثر از ارزش های ادبی نیست. برای آن که استدلال هایم را در چهارچوب یک نتیجه گیری جمع کنم، به ناچار نامی برای آن برگزیدم و آن را «طنز دُژ- واج» خواندم. ‏
در دو نشست ادبی در تهران، این مقاله را مطرح کردم و آنچنان همگان درگیر نام پیشنهادی من شدند، که هیچ کس کاری به کار اساس و بنیان نقد من نداشت. این بود که گفتم، پیش از آن که وارد نقد شوم، زاویه دیدم را توضیح دهم. ‏
نه می خواهم وارد فلسفه نقد شوم و نه برگ های تاریخ نقد را ورق بزنم! می خواهم توضیح کوتاهی را، بدون استدلال بیان کنم تا دیدگاهم را در نقد این دو شعر توضیح داده باشم. از دید من روش عمومی نقد که بررسی ساختار (فرم) و درونمایه (محتوا) است هرگز نمی تواند کارآیی لازم را در برخورد با شعر فارسی داشته باشد.
من بجای آن روش، برای خودم سه پرسش طرح می کنم و پاسخگویی به آن پرسش ها را برابر با نقد یک اثر هنری می دانم. به باور من اگر کسی بتواند به سه پرسش چیستی، چرایی و چگونگی شکل گیری یک اثر، پاسخ های سزاوارانه ای بدهد، توانسته است یک اثر هنری را به شایستگی نقد کند و من نیز بر آنم تا در بررسی این دو شعر، به این سه پرسش پاسخ گویم. ‏
نکته دیگری که دوست دارم به آن اشاره کنم، سایه سیاست است که هر چه می کنم از سرم کم نمی شود! در هنگام نوشتن نقد ادبی، من کاری با حقانیت تفکر سیاسی شاعر ندارم. دست کم تلاش می کنم که بر من اثری نداشته باشد. زمانی که حافظ می خوانید، چند بار با خود فکر کرده اید که حافظ چه گرایش سیاسی داشته است؟ بعد با خود بگویید که چون حافظ از فلانی طرفداری می کرده، پس خائن به وطن بوده است. هرچه ما از زمان آفرینش اثری فاصله بگیریم، تاثیر باورهای سیاسی آفریننده اثر در ذهن مخاطب کمرنگ تر می شود و جنبه هنری آن پررنگ تر، حتی اگر باور سیاسی، علت یک آفرینش هنری باشد.
برای نمونه، در سال های اخیر ترانه «آفتابکاران جنگل» دوباره اجرا شد و به ویژه مورد توجه جوانان قرار گرفت. اما نسل جوان پس از انقلاب، هرگز فکرش را هم نکرد که این سرود را سازمان چریک های فدایی خلق در بزرگداشت واقعه سیاه کل ساختند و منتشرش کردند. جنبه سیاسی آن پس از سی سال از بین رفته و تنها جنبه هنری آن مانده بود که مورد توجه هم قرار گرفت.
با این دیدگاه، من نه در پی این هستم که از اخوان قهرمانی ملی بسازم و نه خائن به کشور! من اساسا به خود اخوان کاری ندارم و شعرش را می خواهم جدا از خود شاعر نقد کنم و دوست ندارم در دام شعار «هنرمند، نه هنر!» بیفتم. بر کسی پوشیده نیست که مهدی اخوان ثالث به دلیل فعالیت هایش که در حمایت از کمونیسم، دادگاهی شد و چون فعالیت های کمونیستی، پیش از انقلاب ممنوع و خلاف قانون بود، به زندان افتاد.
این که اخوان یک آزادمرد میهن پرست بود یا یک خود فروخته به شوروی یا این که آیا ممنوعیت فعالیت کمونیستی مخل به مبانی آزادی اندیشه است یا نه، چیزی نیست که من بتوانم با ابزار نقد ادبی به پاسخی برای آن برسم و اگر خوانندگانی می خواهند اخوان را قضاوت کنند، بهتر است بروند و تاریخ بخوانند و نه نقد ادبی.
از دید من مهدی اخوان ثالث، برجسته ترین شاعر پس از آغاز جنبش شعر نیمایی است که در تمامی وجوه شعری، تاثیرهای شگرفی گذاشته است و از این روی، نقد و شناخت فضای شاعرانگی اش را بسیار مهم می دانم.

نقد «خوان هشتم» و «آدمک»

این دو شعر، به دنبال یکدیگرند و من این دو را مانند یک نمایشنامه دو پرده ای می بینم.

« پرده اول، خوان هشتم»

فضای عمومی این شعر، فضایی استثنایی در شعر اخوان ثالث است. بیشتر اشعار داستان گوی اخوان، در محیطی بی نهایت و گاهی بی شکل آفریده می شوند: مانند شعر کتیبه و یا شاهزاده شهر سنگستان. در صورتی که فضای داستانی این شعر در فرار از محیطی بی نهایت، موهوم و سرد و زمستانی به فضایی معلوم، گرم و بسته است که با جزئیات بسیاری تصویر می شود.
سرما، یک نماد اهریمنی باستانی است (2) که در شاهنامه هم جاری است. (3) اخوان انگار از آن فضای سرد و اهریمنی که می بیند، گریزان است و با هراس خود را به درون جمعی می اندازد که با او بسیار پرمهرند. شما بیرون از قهوه خانه، در آن فضای اهریمنی آزادید که به هر سویی بروید اما آن آزادی را نمی خواهید و ترجیح می دهید که در اتاقی کوچک با کسانی دیگر حبس شوید که پرمهر و گرم هستند.
از دید من، این را نباید به دگرگونی در شعر اخوان تعبیر کرد. اخوان این شعر را در زندان سرود و در دفتر شعر «در حیاط کوچک پاییز در زندان» منتشر کرد. این گمان در من هست که خرق عادت او در فضاسازی نتیجه تاثیری است که از زندگی در زندان پذیرفته و این فضاسازی، بسیار به زندگی خود شاعر در زمان سرایش این شعر نزدیک است.
حرکت از یک فضای یخ بسته خاکستری، به فضایی گرم و روشن، آغازی را رقم می زند که نوید امیدواری و شاید رستگاری باشد و اینجا با شخصیت محوری این شعر روبرو می شویم: «مرد نقال»
مرد نقال، صدایش گرم و نایش گرم است! نقالان، خدای گونه روایت می خوانند و باید هم بخوانند! هرچه باشد، آنان خدایگان جهان داستانی خود هستند. آنان همه چیز را می دانند. این در شعر اخوان هم پیداست. نقالِ همه چیزدان، انگار مرشد است! تصویر عجیبی که اخوان ترسیم کرده، مانند آن است که مرد نقال، مراد است و دیگران در قهوه خانه، مرید او هستند.
اما چرا مرد نقال که باید مرکز عالم قهوه خانه باشد، مرکز جنجال هم هست؟ شاید به این دلیل که او «پیامی آتشین» دارد! حرف می زند و رازها را باز می گوید. فراموش نکنیم که مرد نقال، دانای کلّ است. پس او می تواند با زدن حرف های مَگو، «جنجال» به پا کند. به شکل دیگری اخوان این مفهوم را در بخشی از شعر چاوشی خود آفریده است، آنجا که می گوید :
سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثي که‌ش نمي‌خواني بر آن‌ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي، آرام.

و انگار مرد نقال، سر برکرده است و این جنجال به راه افتاده. از روی توصیف های ظاهری می شود فهمید که مرد نقال، مردی خراسانی است و با خود، یادگاری از دوره باستان دارد، چونان که دستارش! شاعر از ترکیب برساخته «باستانگان» بهره گرفته است. اخوان از انگشت شمار شاعران فارسی زبان است که در شعرش، واژه سازی می کند. پساوند «گان» پس از اسم و صفت می آید و نقش موصوفی پیدا می کند. مانند «گان» در ترکیب گروگان به معنی آنچه که به گرو رفته است. باستانگان نیز به معنی آن چیزی است که باستانی باشد.
ماخ، مرزبان و آزادمردی هراتی بود که داستان هرمزد و نوشیروان را برای فردوسی بازگفت. همچون مرد نقال که در دل، رازهایی باستانی دارد که بازخواهد گفت. در اینجا به افسون شاعری، مرد نقال و مهدی اخوان ثالث یکی می شوند.

خوان هشتم را
من روایت میکنم اکنون ؛
من که نامم «ماث»
آری، خوان هشتم را
«ماث»
راوی توسی روایت میکند اینک‏. ‏

اخوان با چیره دستی جناسی ناقص میان ماث (مخفف مهدی اخوان ثالث) و ماخ می سازد و او نیز، همچون فردوسی و مرد نقال، توسی و خراسانی است. این تغییر کم مانند هویت یک شخصیت که با همسان سازی میان مرد نقال و اخوان صورت می گیرد، سبب می شود که شاعر همه فضاسازی ها و شخصیت پردازی هایی را که برای مرد نقال انجام گرفته، از آن خود کند تا پس از این، داستان از زبان شاعری باشد، که دیگر خود را آن مرد نقال می داند.
داستان، داستانِ «مرگ پهلوان» است. (4) پهلوانی که ایرانیان او را قهرمان و ناجی خود می دانند که ناجوانمردانه از سوی کسی که پهلوان او را برادر خود می دانست، به چاه مرگ افتاد و به گفته شاعر، هرچند که می توانست از آن دام بگریزد، خود نخواست که بازگردد و مُرد!
حس آمیزی ها و فضاسازی بی نظیر بخش پایانی، یعنی مرگ قهرمان، بسیار تاثیرگذار است به ویژه توصیف فضای عمومی چاه و مرگ رخش در دستان رستم. آنچه بسیار جالب است این که، فردوسی در شاهنامه، پیش و پس از فروافتادن رستم به درون چاه را بسیار دقیق توصیف می کند اما لحظه مرگ رخش و رستم بسیار کوتاه بیان می شود. در اینجا مرد نقال کاری به قبل و بعد فروافتادن پهلوان به چاه مرگ ندارد و تنها به آن لحظه ای که فردوسی از آن به شتاب گذر کرده است، می پردازد. انگار آنچه در آن چاه گذشته است، همان راز باستانیِ مرد نقال باشد که در روزگار شاعر هم رخ داده است و در هر دوره ای هم رخ خواهد داد.

اگر این نوشته را به شکل داستان نگاه کنیم، با توجه به جابجایی شخصیت، جریان سیال ذهن و در هم تنیده شدن زمان ها، با یکی از بهترین نمونه های رئالیسم جادویی سر و کار داریم که به باور من می تواند تبدیل به اثری جهانی شود.

پرده دوم – آدمک

همانگونه که رفت، شعر آدمک، در پی شعر خوان هشتم می آید که با مرگ قهرمان پایان یافته و راوی آن راز باستانی، مرد نقال، همان ماث (مهدی اخوان ثالث) است. فضای شعر آدمک، همانند خوان هشتم آغاز می شود تا آنجا که راوی، پای در قهوه خانه می گذارد. قهوه خانه گرم هست اما چون گذشته، خبری از مهر ورزی نیست!
به جای آن که مرد نقال، خدایگان و مرشد جمع باشد، جایش را رادیو گرفته است که اخوان آن را «حرّافک جادو» توصیف می کند. اخوان «جادو» را به معنای کهن آن به کار برده است. فردوسی می گوید:«هنر خوار شد، جادویی ارجمند» جادویی، همان است که ما امروز به آن «جادو» می گوییم و در زمان فردوسی پدیده ای اهریمنی و پلید شمرده می شده است و آنچه را که ما امروز جادوگر می خوانیم، در شاهنامه به «جادو» آمده است که منظور اخوان هم دقیقا همین معنای اخیر است. او با ذوقی کم مانند، با بهره برداری از معنای کهن یک واژه، خواننده را متوجه اهریمنی بودن آن دستگاه می کند.
این «حرافک جادو» را، گروهی به نیرنگ امپریالیسم جهانی تعبیر کرده اند اما من چنین برداشتی ندارم. مرد نقال همه چیز را می داند و راستگوست. راستگویی مرد نقال است که در برابر رادیو، به عنوان نماد سخن پراکنی جدید قرار گرفته و این نشان می دهد که رادیو، برخلاف مرد نقال، می تواند راستگو نباشد! بیشتر از این که نماد رادیو را نیرنگی امپریالیستی بدانم، نمادی از پروپاگاندا می دانم.
پروپاگاندایی که مردم قهوه خانه را از مسخ کرده و از ریشه هایشان کنده است و مرد نقال، در گوشه ای از قهوه خانه، خمیده و افسرده و فراموش شده و به آرامی ناپدید می شود. در پایان شعر، او به یک روح سرگردان و بی شکل بدل شده است که دوست دارد بجای ماندن در این فضای گرم و ظاهرا دلپذیرِ قهوه خانه، که در شعر پیشین از آزادی منجمد بیرون بهتر بود، به فضای اهریمنی و یخ بسته و خاکستری و موهوم و بی نهایت بیرون قهوه خانه پناه ببرد.
اگر «خوان هشتم» مرگ قهرمان بود، «آدمک» مرگ راوی آن قهرمان است. قهرمان خوان هشتم، برای ایرانزمین جانفشانی کرده و با دسیسه کشته شده بود اما تا راوی بود، یاد او هم زنده بود! زمانی که راوی را «حرافک جادو» کشت، قهرمان خوان هشتم هم تا ابد مرد! انگار قهرمان واقعی همان مرد نقال بود.

اشکان انصاری
مهرماه 1395

1. Yves Chevrel
2.
در مینوی خرد، کتابی به زبان پهلوی (فارسی میانه) آمده است: «دیو زمستان بر ایران ویج (ایران زمین) چیره بود (پادشاه بود) آنچنان که از اوستا بر می آید (از دین پیداست) در ایران ویج ده ماه زمستان و 2 ماه تابستان بوده است، تابستانی هم که در آن آب، زمین و گیاه سرد بودند. متن پهلوی :«دَمیستان دیو پَت ائران وِیج پاتَخشاتَر. او هَچ دین پِیتاک کو پت ائران ویج ده ماه دمیستان او دو ماه هامین. هان ایچ دو ماهی تاپیستان سَرت آپ سرت دَمیک او سَرت اوروَر » این را خود به فارسی امروزی بازگردان کرده ام.
3.
فریدون جنیدی هم در کتاب زندگی و مهاجرت آریاییان و هم در جلد یکم کتاب داستان ایران (تنها جلدی که تا امروز منتشر شده است) مفصل در این باره گفتگو کرده است و من از بازگو کردن آن در اینجا چشم پوشی می کنم.
4.
از دید شاعر مرگ رستم، همچون مرگ غلامرضا تختی، قهرمان کشی و پهلوان ایرانی بود که شایع شد توسط ساواک کشته شده است و مرگ او را خودکشی جلوه داده اند. پس از انقلاب، هیچ سندی از دست داشتن ساواک در مرگ او منتشر نشد و بعید نیست، مانند مرگ تلخ صمد بهرنگی که آن زمان از سوی مخالفان، به ساواک نسبت داده شد و بعد معلوم شد دروغ بوده است، این هم افسانه ای باشد.
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on October 08, 2016 22:37 Tags: خوان-هشتم-آدم-اخوان-ثالث
No comments have been added yet.